یادبود شهدای شهرستان مهدیشهر

بریده ای از خاطرات - قبل از عملیات والفجر 8

 

روز چهارم بهمن ماه سال 1364 شمسی در حالی که بیش از یک هفته از مأموریت قبلی‌ام نگذشته بود، مجدداً برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کردم. چند نفر از دوستانی که در مأموریت قبلی با هم بودیم (از جمله احمد نورانی، و مجتبی سعیدی) نیز در این اعزام ـ که به «راهیان کربلای شماره دو» نامگذاری شده بود ـ شرکت کردند. از دیگر همراهان ما در این اعزام، برادران ولی‌الله پارسا، گل‌ابراهیم پارسا، و محمدعلی کسائی‌نژاد بودند. خانواده‌های رزمندگان و عموم مردم مهدی‌شهر ما را از مقر سپاه پاسداران تا میدان شهدا بدرقه کردند. احمد نورانی به زبان مهدی‌شهری نوحه‌هایی را که سروده بود، در بلندگو می‌خواند و ما آن را زمزمه می‌کردیم. پس از خداحافظی‌های آخر، بدرقة باشکوه مردم پایان یافت و ما با شور و اشتیاق زاید‌الوصف همیشگی به سوی منطقه حرکت نمودیم.

در مقر حمیدیه

پس از رسیدن به تهران، با قطار به اهواز رفتیم. از آنجا ما را به مقری به نام حمیدیه {  مقر تیپ 21 امام رضا (ع) که در حدود پنجاه کیلومتری شهر اهواز و در نزدیکی شهری به همین نام واقع بود } بردند. هنگامی که به حمیدیه رسیدیم، بیشتر بچه‌های گردان موسی بن جعفر (ع) در مقر نبودند. پس از پرس‌وجو معلوم شد که برای گذراندن آموزش شنا به یکی از شهرهای نزدیک رفته‌اند. چند روز بعد دورة آموزشی‌شان پایان یافت و به حمیدیه آمدند.

منطقه‌ای که برای استقرار گردان ما در نظر گرفته شده بود، حدود یک کیلومتر با مقر گردان موسی‌ بن‌ جعفر (متشکل از بچه‌های راهیان کربلای یک) فاصله داشت. در اعزام‌های قبلی، سازماندهی گردان گاه مدت‌ها به طول می‌انجامید؛ امّا این‌بار اکبر معصومیان ـ که معاونت فرماندهی گردان را بر عهده داشت ـ در مدتی کوتاه ما را سازماندهی کرد. به دستة ما (همانند دسته‌های دیگر) دو چادر دادند تا در محل تعیین‌شده به نصب آنها بپردازیم. زمین منطقة حمیدیه به صورت ماسه‌بادی و بسیار نرم بود؛ و برای تثبیت شن‌های روان، درختان زیادی در آن کاشته بودند. سعی کردیم چادرها را نزدیک درختان بزنیم؛ تا هم از سایة آنها بهره ببریم و هم چادرها را استتار کنیم. ولی‌الله پارسا و حاج‌بابا طالعی هر کدام به اندازة چند نفر فعّالیت می‌کردند و با همکاری بچه‌های دیگر، زمین ناهموار را در مدتی کوتاه‌تر از آنچه برآورد می‌شد، برای نصب چادر آماده نمودند.

گردان ما به نام حضرت رسول نامگذاری شده بود و فرماندهی آن را آقای مهدوی‌نژاد بر عهده داشت. فرماندهی گروهان ما با آقای زمانپور - معروف به «اوستا» - بود؛ و آقایان کارگر، طاهری، و صفایی معاونان او بودند.

گزینش برای غواصی

در بین بچه‌های گردان موسی بن جعفر (ع)، از رضا شجاعیان و مصطفی کیپور خبری نبود. گفته شد برای انجام مأموریتی آنها را از گردان جدا کرده و به محل دیگری برده‌اند. مسئولین گردان نوع این مأموریت را از بچه‌ها پنهان می‌کردند؛ امّا چنین شایع شده بود که آنها در حال گذراندن آموزش غواصی هستند. چند روزی از آمدن گردان ما گذشته بود که یک‌بار در صف صبحگاه، فرمانده گروهان پیش من آمد و پرسید: «آیا شنا کردن بلدی؟» من پاسخ منفی دادم. با توجه به سابقة ذهنی یادشده، متوجه شدم که منظورش از این سؤال، انتخاب افرادی برای آموزش غواصی است. از اینکه شنا نمی‌دانستم و به همین سبب این توفیق بزرگ از من سلب می‌شد، شدیداً ناراحت بودم و در دل خود را ملامت می‌کردم. امّا در عین ناباوری، بعدازظهر همان روز به من و سه نفر دیگر (علی سراج، محمدعلی کسائی نژاد، و علی حاج‌علیان) گفته شد که وسایل خود را جمع کنید و به محوطة چادر گردان بیایید. کم‌کم بقیة بچه‌ها هم موضوع را فهمیدند. ما با برداشتن وسایل خود به محوطة چادر تدارکات گردان رفتیم. قرار بود لباس‌های نظامی پلنگی خود را ـ که برای بچه‌های گردان آورده بودند ـ زودتر تحویل بگیریم و به سوی منطقة مورد نظر حرکت کنیم. هنوز لباس‌هایم را نگرفته بودم که اوستا زمانپور به من رسید و گفت: «تو لازم نیست بروی». شنیدن این جمله برای من ـ در حالی که شور و شوق فراوانی برای دیدن آموزش غواصی داشتم ـ بسیار تلخ و ناگوار بود. هر چه درخواست و التماس کردم، فایده‌ای نبخشید. بعداً فهمیدم که بچه‌ها پیش فرمانده گروهان رفته‌ و گفته‌اند: «هنوز سالگرد شهادت برادرش نشده است؛ کس دیگری را به جای او بفرستید». ( در آن روزها غواصی مأموریتی خطرناک به شمار می‌رفت و همواره یادآور شهادت بود. ). پس از اینکه رفتن من منتفی شد، ولی‌الله پارسا گزینة بعدی برای انجام این مأموریت بود. در حالی که او خود را برای رفتن آماده می‌کرد، باز عده‌ای پیش اوستا رفته، گفتند: «ولی‌الله زن و بچه دارد؛ در جایی که ما مجرّدها هستیم، سزاوار نیست فردی متأهل را برای چنین مأموریتی بفرستید. علاوه بر اینکه به دلیل علاقه و حرف‌شنوی شدیدی که بچه‌ها نسبت به ولی‌الله دارند، کسی نمی‌تواند جای خالی او را در گروهان پر کند». این حرف‌ها بالاخره کار خود را کرد و ولی‌الله هم از رفتن منع شد. پس از چند جابجایی دیگر که صورت گرفت، سرانجام ناصر پارسا، علی حاج‌علیان، علی سراج و محمد علی کسائی‌نژاد برای این مأموریت انتخاب شدند و از پیش ما رفتند.

برنامه‌های معنوی

در محوطة گردان حسینیه‌ای قرار داشت که نماز جماعت در آن برگزار می‌شد؛ امّا به دلیل اینکه تازه از شهرستان آمده بودیم، هنوز آن جو معنوی مطلوب به چشم نمی‌خورد. به همین دلیل، من بیشتر اوقات سعی می‌کردم به گردان موسی بن جعفر (ع) بروم و از برنامه‌های معنوی آنها استفاده کنم. جو معنوی حاکم بر آن گردان در آن ایام در سطحی بسیار مطلوب بود. به ویژه می‌توان از کلاس درس معاد یاد کرد که شب‌ها پس از صرف شام در حسینیه گردان توسط حجت الاسلام هادی دوست‌محمدی برگزار می‌شد. معنویت این جلسه به قلم نمی‌آید؛ امّا از باب اینکه «آب دریا را اگر نتوان کشید ـ هم به قدر تشنگی باید چشید» چند جمله‌ای دربارة آن می‌نویسم. از همان ابتدای شروع جلسه، خیلی‌ها به سجده می‌افتادند. بعضی‌ها نیز زانوها در بغل گرفته و در حال و هوای خود فرو می‌رفتند. اواسط جلسه از هر گوشه زمزمه‌ای بلند می‌شد و بر تعداد افراد در سجده افزوده می‌گشت. وقتی جلسه به اواخرش می‌رسید و استاد هم حال بهتر و منقلب‌تری پیدا می‌کرد، دیگر کسی نبود که در سجده نباشد. صدای ضجه و نالة افراد گاه حتّی موجب می‌شد صدای استاد از پشت بلندگو به گوش نرسد. در پایان برنامه، یکی از بچه‌های گردان (از جمله اسماعیل عبدالحسینی) با صدای حزین و دلنشینی اشعاری (مانند مولای من، مولای من) می‌خواند و دیگران در حالی که زار می‌زدند، اشعار را با یکدیگر زمزمه می‌کردند. گاه سینه‌زنی کوتاهی هم انجام می‌شد؛ که باز صدای ضجه و ناله بیش از هر چیز دیگر بود.

دعاهای توسل و کمیل در دو گردان غالباً به صورت مشترک برگزار می‌شد. به همین منظور، بچه‌های گردان ما به حسینیه گردان موسی بن جعفر (ع) ـ که بزرگ‌تر بود ـ می‌رفتند. در میان مداحان، مجید ایزد‌بخش (فرمانده یکی از دسته‌های گروهانمان) بیش از دیگران با صدای گرم خود به بچه‌ها حال می‌داد. در سینه‌زنی‌هایی که در اواخر دعا انجام می‌شد، عده‌ای از رزمنده ها بیش از حد به سر و سینه می‌زدند. مجید ایزد‌بخش به چند نفر مأموریت داده بود که از این زیاده‌روی‌ها جلوگیری کنند. علیرغم این تمهیدات و با وجود آنکه مرتب از پشت بلندگو افراد را به آرامش دعوت می‌کردند، یک‌بار ده الی بیست نفر بیهوش یا بی‌حال شدند. حاج صادق آهنگران نیز یک‌بار در جمع ما حضور یافت و به ذکر مصیبت و نوحه‌خوانی پرداخت.

بوی خوش عملیات

دوازده روزی بیشتر از آمدن ما نگذشته بود که علیرغم انتظار ما، علائمی دال بر قریب‌الوقوع بودن عملیات مشاهده می‌شد. در یکی از صبحگاه‌های مشترک، برادر اسماعیل قاآنی ـ فرمانده محترم تیپ 21 امام رضا علیه السلام ـ سخنان داغ و پر شوری ایراد کرد که احساسات همه را بر انگیخت. مضمون چند جمله چنین بود: «هر کس خودش را اصلاح نکرده است، برگردد. هر کس خود را نساخته است، می‌تواند برگردد» «هدف ما انجام تکلیف است؛ هر مأموریتی که به تیپ‌مان داده شود، اجرا می‌کنیم و منتظر نیستیم که پس از انجام مأموریت اسمی از ما بماند و بگویند که مثلاً فلان‌جا را تیپ 21 تسخیر کرده است». پس از پایان سخنرانی، رزمنده ها با شعار «فرماندة آزاده، آماده‌ایم آماده» آمادگی خود را برای انجام هر مأموریتی اعلام کردند. یکی از بچه‌ها هم فرمانده تیپ را به کول گرفته بود و در بین دیگران حرکت می‌کرد و آنها هم به ابراز احساسات گرم و پرشور ادامه ‌‌می‌دادند.

همچنین، یک‌بار در بین نماز جماعت در حسینیه گردان ما اعلام شد که از حضور برادر شمخانی که در نماز جماعت ما شرکت کرده‌اند، تشکر می‌شود. با پخش این خبر از پشت بلندگو، سرها را به عقب برگرداندیم و بالاخره آقای شمخانی را کنار آقای مهدوی‌نژاد در صف آخر نماز یافتیم. سپس از جا برخاستیم و احمد نورانی شمخانی را به کول گرفت و به صف اول نماز آورد. پس از آن آقای شمخانی با حضور در مراسم صبحگاه مشترک گردان‌ها و واحدهای تیپ، سخنان پر‌شوری ایراد کرد که مضمون یک جمله از آن ـ که ظاهراً از قول حضرت امام نقل می‌شد ـ چنین بود: «ما تا آخرین نفر، تا آخرین نفس، و تا آخرین منزل با دشمن می‌جنگیم و به مبارزه ادامه می‌دهیم».

میدان تیر

یک‌روز به سرعت همة بچه‌ها را مجهز کردند و کلیه گردان‌ها را به نوبت به میدان تیر بردند. من و گل‌ابراهیم پارسا طبق سازماندهی انجام‌شده، کمک‌آرپی‌جی‌ ولی‌الله پارسا بودیم. آرپی‌جی‌ها و تیربارها تازه از گریس در آمده و نو بودند. فرصت چندانی برای پاک کردن گریس‌ها در اختیار نداشتیم و در هوایی بارانی به میدان تیر رفتیم. چون اولین باری بود که می‌خواستم آرپی‌جی 7 شلیک کنم، طبیعتاً مقداری اضطراب داشتم. در یک لحظه که احساس کردم نوک مگسک با هدف میزان شده، بدون معطلی ماشه را چکاندم. اتفاقا در مقایسه با خیلی‌های دیگر، بهتر زدم و گلوله به هدف اصابت کرد. با شلیک هر گلوله آرپی‌جی، مقداری از گریس‌هایی که در آن باقی مانده بود، آب می‌شد و به سر و روی افراد می‌ریخت.

توجیه نسبت به عملیات

در روز نوزدهم بهمن گردان ما را به محلی که ماکت عملیات در آن قرار داشت بردند، تا نسبت به منطقة عملیاتی توجیه کنند. در آن زمان من چندان از نقشه و ماکت سر در نمی‌آوردم؛ امّا ماکت تقریباً بزرگ و جالبی بود. مأموریتی که برای تیپ ما در نظر گرفته بودند، تصرف مقداری از جزیرة بوارین و حدود دو کیلومتر از جزیرة ام‌الرصاص بود. البتّه آن زمان هنوز نمی‌دانستیم این جزایر در کجا واقع شده‌اند. مأموریت تصرف ام‌الرصاص با گردان موسی بن جعفر بود و ما پشتیبانی این گردان را بر عهده داشتیم. بالاخره آنچه از آن می‌ترسیدیم، اتفاق افتاد. قبلاً در برخورد با بچه‌های گردان موسی بن جعفر هر یک از دو طرف، گردان خود را خط‌شکن و طرف دیگر را پشتیبان قلمداد می‌کرد.

حرکت به سوی منطقة عملیاتی

شب همان روزی که به منطقة عملیاتی توجیه شدیم، سوار بر اتوبوس، کامیون و تریلی‌های دارای دیوار به سمت مقصد نامعلومی حرکت کردیم. بعد از حدود پنج شش ساعت طی مسیر، به مقصد خود که جایی جز خرمشهر نبود رسیدیم، و در ساختمان‌های نیمه‌خراب آن اسکان یافتیم. آن روز را ـ که بیستم بهمن ماه بود ـ در همان محدوده سپری کردیم و چندان از محل دور نشدیم؛ زیرا طبق دستور موظف بودیم زیاد تردد نداشته باشیم. با این حال، بعضی از بچه‌ها که سری به اطراف زده بودند، می‌گفتند ما در نزدیکی مسجد جامع خرمشهر قرار داریم. بعدازظهر آن روز در داخل ساختمان دعای توسل با حال خوشی برگزار شد.

آغاز عملیات

پس از اقامة نماز مغرب و عشاء ما را با ماشین‌های کامیون و ایفا به نزدیکی ساحل نهر عرایض ـ که به اروند رود منتهی می‌شد ـ بردند. در آنجا داخل کانال خاکی نسبتاً بزرگی که شصت هفتاد سانتیمتر عرض و حدود دو متر ارتفاع داشت، مستقر شدیم. بچه‌های گردان موسی بن جعفر نیز جلوتر از ما درون کانال بودند و بعضی از آنها داخل قایق‌ها زمان فرا رسیدن عملیات را انتظار می‌کشیدند. طبق برنامه، می‌بایست ابتدا غواص‌های تیپ و نیز تیپ 110 سیدالشهداء معبرها را باز کنند و سپس با چراغ‌قوه به قایق‌ها علامت دهند تا به سرعت خود را به خط دشمن برسانند. از همان آغاز که داخل کانال بودیم، صدای فعّالیت یک (یا چند) لودر به گوش می‌رسید؛ ظاهراً به این منظور که سر و صداهای ناشی از تردد نیروهای ما را مخفی نگه دارند. حدود ساعت نه شب باد اندکی می‌وزید. آسمان ابتدا صاف بود و کم‌کم ابری شد و گاه قطرات باران هم فرو می‌ریخت. من و ولی‌الله پارسا که کنار هم نشسته بودیم، دربارة این موضوع و امداد الهی بودن آن با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردیم؛ چرا که ابری شدن هوا، تاریکی شب را شدت می‌بخشید و نقش زیادی در غافلگیری دشمن داشت. ولی‌الله همین مسأله را با احمد نورانی ـ که کمی دورتر نشسته بود ـ با اشاره در میان گذاشت. در کانال، بعضی از بچه‌ها مشغول خواب و استراحت بودند و عدة دیگری زیر لب ذکر می‌گفتند.

حدود ساعت ده شب با آغاز آتشباری شدید دشمن، متوجه شروع عملیات شدیم. خمپاره‌های متعددی در اطراف کانال به زمین می‌خورد؛ امّا وجود کانال ما را از ترکش و موج انفجار مصون نگه می‌داشت. گردان‌های خط‌شکن (از جمله گردان موسی بن جعفر) به خط زده بودند و ما غیر از نشستن در کانال و ذکر گفتن چاره و وظیفه‌ای نداشتیم.


 برگرفته از کتاب خاطرات در دست انتشار برادر حسن یوسفیان بنام « باری کِلّا شیخ حسن » )