بعد از ۴٧سال زندگی و داشتن ٣فرزند، امروز که تن به ازدواجی ناخواسته با دختر ٢١ساله‌ای دادم، مشکلات دیگر رهایم نمی‌کنند و کم آورده‌ام.

مرد برای پیگیری پرونده‌اش و یافتن چاره‌ای برای حل مشکلات زندگی‌اش به کلانتری آمده بود. وقتی شنیدم موضوع پرونده‌اش ازدواجی اجباری است، گمان کردم مشکلی برای یکی از فرزندانش ایجاد شده؛ اما وقتی دیدم که سوژه، خود این مرد ۴٧ساله است، دیگر کنجکاوی امانم نداد و حاصل گفتگوی یک‌ساعته با مرتضی ۴٧ساله را در ادامه می‌خوانید.

چندروزی است که در خانه برادرهمسر اولم خود را مخفی کرده‌ام و می‌خواهم که از دست همه راحت شوم. خیلی فکر کردم و با خیلی‌ها حرف زدم؛ البته پیش یک مشاور هم رفتم. مانده بودم که باید چه‌کار کنم. هیچ کس دردم را نمی‌فهمد. به بهشت‌رضا رفتم و پس از خداحافظی با همسرم اولم که چندسالی است به رحمت خدا رفته، راهی شهرستان شدم. دلتنگی عجیبی داشتم.

به برادر همسرم زنگ زدم. بعد از هماهنگی با او به خانه‌اش رفتم. برادرزنم و همسر خدابیامرزم دوقلو بودند. برای همین هم نسبت به حمید احساس تعلق خاصی دارم. چندروزی خودم را در خانه او از دید همه مخفی کردم.همسر اولم زن خوب و فهمیده‌ای بود. ما صاحب سه دختر قد‌ونیم ‌قد بودیم و زندگی شیرینی داشتیم تا اینکه او بیماری سختی گرفت. پزشکان گفتند کبدش از بین رفته و باید پیوند عضو داشته باشد؛ اما اجل مهلتش نداد و همسرم در کمتر از چندماه چشم‌هایش را برای همیشه بست.

به اینجا که رسید، قطرات اشک بر گونه‌هایش جاری شد و صدای هق‌هقش در فضای بسته اتاق پیچید، نمی‌توانست خودش را کنترل کند. از روی صندلی برخاست و درحالی‌که صورتش را بین دستانش پنهان کرده بود، اشک می‌ریخت. مرتضی پس از چند دقیقه که کمی آرام‌تر شد، روی صندلی نشست و ادامه داد: با مرگ همسرم کمرم شکست و تمام آرزوهایم بر باد رفت. تنها دلخوشی‌ام سه دخترم بودند. خیلی جدی تصمیم گرفتم دیگر ازدواج نکنم و از طرفی نمی‌توانستم زن دیگری را جای حمیده بپذیرم. خانواده من و خانواده همسرم محبت خودشان را نثار بچه‌هایم می‌کردند. دختر بزرگم خیلی عصبی و لوس و ننر بار آمده بود و هرموقع می‌خواستم چند کلمه حرف حساب به او بزنم و نصیحتش کنم، دیگران اجازه نمی‌دادند. هر روز که می‌گذشت، مشکلات زندگی‌ام بیشتر می‌شد.

چهار سال زندگی‌ام به این شکل گذشت و مادر و خواهرم اصرار داشتند زن بگیرم. با اصرار‌های مادرم بالاخره راضی شدم که ازدواج کنم. مادرم بعد از موافقت من به ازدواج، به خواستگاری دخترخاله‌ام که آن‌موقع ٢١‌ساله بود، رفت. هرچه می‌گفتم ما ٢٢سال تفاوت سنی داریم و به درد هم نمی‌خوریم، کسی گوش نمی‌کرد. مادرم معتقد بود که دخترخاله‌ام از رگ و خون خودمان است و می‌تواند برای بچه‌هایم مادری کند؛ البته شوهرخاله‌ام که وضع مالی مناسبی نداشت، بی‌درنگ با این پیشنهاد موافقت کرد.

چند ماه دربرابر این مسئله مقاومت کردم؛ اما تلاش من بی‌فایده بود و باید تن به این ازدواج می‌دادم تا اینکه این وصلت شکل گرفت. از همان ماه اول زندگی درگیری کودکانه همسر دومم با سه دخترم شروع شد. آن‌ها خون مرا در شیشه کرده‌اند. دیگر از زندگی بیزار شده‌ام. جرئت نمی‌کنم برای بچه‌ام یک جفت کفش یا حتی روپوش مدرسه بخرم؛ البته این موضوع برای همسرم هم صدق می‌کند. سه دخترم چشم دیدنش را ندارند و دست‌به‌یکی کرده و در مقابل او ایستاده‌اند.

‌سه ماه قبل دخترخاله‌ام فرار کرد و به خانه پدرش رفت. همه فامیل مرا متهم می‌کردند که او را آزار و اذیت روحی می‌کنم. حتی شنیدم یکی از اقوام گفته است این مرد سرخور است و همسر قبلی‌اش را هم دق‌مرگ کرده است. همین نیش‌وکنایه‌ها و حرف‌هایی که اقوام پشت‌سرم می‌زدند، باعث شد اوضاع زندگی‌ام متشنج شود. بعد از اینکه همسرم به خانه برگشت، دخترم فراری شد. او هم خانه یکی از دوستانش رفته بود. آخرین‌بار هم کارمان با دخترخاله‌ام به کتک‌کاری کشید و از خانه بیرون زدم. به‌محض آنکه به مشهد برگشتم، برادرانش به سویم حمله‌ور شدند و با هم درگیر شدیم. آن‌ها بازویم را با ضربه چاقو زخمی کردند و دستم دچار مشکل حرکتی شده است. دیگر نمی‌خواهم به این زندگی ادامه بدهم؛ چون ما به درد هم نمی‌خوریم.