ایثار

مقدمه

قال الله الحکیم : (و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه : اگر چه خود نیازمند به چیزی باشند دیگران را بر خویش مقدم دارند و ایثار کنند . )[۹۸]

قال رسول الله صلی الله علیه و آله : (ایما امرء اشتهی شهوه فرد شهوته و اثر علی نفسه غفرله : هر کس چیزی را شدیدا بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد گناهانش آمرزیده شود) [۹۹]

شرح کوتاه :

بالاترین درجات جود و بخشش ، ایثار است ، چه آنکه در ایثار هم با مال و هم با جان با نیاز مبرم و ضروری خود آن را به دیگران می‌دهد و خود را فدا می‌کند .

انفاق وجود مرتبه اش پائین تر از ایثار است ، : در ایثار خشنودی خدای متعال بسیار در آن دخیل است ، چه آنکه کسی جانش را فدای شخصی می‌نماید که در حال غرق شدن است ، تا شیاد او را نجات بدهد و خود جان می‌دهد و غرق می‌شود ، اینجا مدح حق درباره ایثارگر هزاران برابر انفاقی است که انسان می‌کند .

غلام ایثارگر

(عبدالله بن جعفر) شوهر حضرت (زینب کبری ) علیه السلام از سخاوتمندان بی نظیر بود . روزی از کنار نخلستان عبور می‌کرد ، دید غلامی در آنجا کار می‌کند ، همان وقت غذای غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانه گرسنگی دم خود را تکان می‌داد .

غلام مقداری از غذا را به جلو سگ انداخت و سگ آن را خورد . غلام مقداری دیگر انداخت و سگ آن را خورد تا اینکه همه غذای خود را به سگ داد . عبدالله از غلام پرسید : جیره غذای روزانه تو چقدر است ؟ گفت : همین مقدار که دیدی .

فرمود : پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتی ؟ گفت : این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم .

فرمود : پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذائی رفع می‌کنی ؟ گفت : با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می‌رسانم .

عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد گفت : این غلام از من سخاوتمندتر است ؛ و برای تشویق و جبران آن نخلستان و غلام را از صاحبش خرید ، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمام وسایلی که داشت به او بخشید[۱۰۰]

حادثه مسجد مرو

(ابومحمد ازدی ) گوید : هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت ، مسلمانها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند؛ و آنها نیز منازل و خانه‌های مسیحیان را آتش زدند .

چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند .

به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات : کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند .

رقعه‌های نوشته شده را بین آنان تقسیم کردند و هر حکمی به هر نفری که تعلق گرفت ، عمل کنند .

یکی از آنها چون رقعه خود را باز کرد ، حکم قتل در آمد و شروع به گریه نمود . جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می‌رسید ، از وی سؤ ال کرد : چرا گریه می‌کنی و اضطراب داری ؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست ! گفت : ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است ؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی می‌کند و از بین می‌رود .

چون آن جوان این ماجرا را بشنید ، بعد از کمی تاءمل گفت : بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم ، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو می‌دهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی .

پس عوض کردن حکمها جوان کشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش رفت .[۱۰۱]

جنگ یرموک تبوک

در جنگ یرموک ، هر روز عده‌ای از سربازان مسلمین به جنگ می‌رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد ، بعضی سالم یا زخمی به پایگاه‌های خود بر می‌گشتند و بعضی کشته‌ها و مجروحان در میدان به جای می‌ماندند .

(حذیفه عدوی ) گوید : در یکی از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفتند ، ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکرد . ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم ، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم .

پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت . کنارش نشستم و گفتم : آب می‌خواهی ؟ به اشاره گفت : آری . در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا می‌شنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می‌خواهد .

پسر عمومی به من اشاره کرد : رو اول به او آب ده . پس پسر عمویم را گذاردم و به بالین دومی رفتم و او هشام بن عاص بود . گفتم : آب می‌خواهی ؟ به اشاره گفت : بلی ؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت : هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده ! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد .

برگشتم به بالین هشام ، او نیز در این فاصله مرده بود . آمدم نزد پسر عمویم دیدم او هم از دنیا رفته است .[۱۰۲]

علی علیه السلام بر جای پیامبر صلی الله علیه و آله

کفار قریش چون متوجه شدند که مردم مدینه با پیامبر صلی الله علیه و آله عهد بستند که از تن و جان حضرتش حفاظت کنند ، برکید و کینه آنها نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله افزوده شد ، و با شورائی که انجام دادند ، تصمیم گرفتند که :

از هر قبیله مردی دلاور با شمشیری برنده ، همگی شبی (اول ماه ربیع الاول ) کمین کنند چون پیامبر صلی الله علیه و آله به خواب رود ، بر او وارد و سرش را از تن جدا کنند .

خداوند پیامبرش را از این قضیه آگاه کرد . پیامبر صلی الله علیه و آله امیرالمؤ منین علیه السلام را فرمود : مشرکین امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت کرده ؛ تو در جای من بخواب تا آنکه ندانند من هجرت کرده‌ام ، تو چه می‌گویی ؟ عرض کرد : یا نبی الله آیا شما به سلامت خواهی ماند ؟ فرمود : بلی ، امیرالمؤ منین خندان شد و سجده شکر به جای آورد . بعد گفت : شما به هر سو که خدا ترا ماءمور گردانیده است بروید ، جانم فدای تو باد ، و هر چه خواهی امر فرما که به جای قبول کنم و از خدا توفیق می‌طلبم .

پیامبر صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را در بغل گرفت و بسیار گریست و او را بخدا سپرد .

جبرئیل دست پیامبر صلی الله علیه و آله را گرفت و از خانه بیرون آورد ، و به غار ثور تشریف بردند امیر علیه السلام در جای پیامبر صلی الله علیه و آله خوابید و رداء (روپوش ، عبا) حضرتش را پوشید . کفار خواستند شبانه هجوم بیاورند که ابولهب یکی از آنان بود گفت : شب اطفال و زنان خوابیده‌اند بگذارید صبح شود ، چون صبح شد ریختند در خانه پیامبر صلی الله علیه و آله ، یک مرتبه علی علیه السلام از رختخواب مقابل ایشان برخاست و صدا زد .

آنها گفتند : یا علی علیه السلام محمد صلی الله علیه و آله کجاست ؟ فرمود : شما او را به من سپرده بودید ؟ خواستید او را بیرون کنید او خود بیرون رفت . پس دست از علی علیه السلام برداشته و به جستجوی پیامبر صلی الله علیه و آله شتافتند .[۱۰۳]و در حقیقت با این ایثار علی علیه السلام جان پیامبر صلی الله علیه و آله به سلامت ماند و خداوند این آیه را در شاءن علی علیه السلام نازل کرد (از مردم کسانی هستند نفس خویش در راه خشنودی خدا می‌فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است . )[۱۰۴]

ایثار حاتم طائی

سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند ، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم می‌گوید : شی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی‌شد حتی حاتم و دو نفر از بچه‌هایم (عدی و سفانه ) از گرسنگی خوابمان نمی‌برد . حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد .

حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا خواب روم ، اما از گرسنگی خوابم نمی‌برد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده‌ام ، چند دفعه مرا صدا کرد ، من جواب ندادم .

حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه می‌کرد ، شبهی به نظرش رسید ، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می‌آید . حاتم صدا زد : کیستی ؟ زن گفت : ای حاتم بچه‌های من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد می‌کنند .

حاتم گفت : زود برو بچه‌هایت را حاضر کن ، به خدا قسم آنها را سیر می‌کنم وقتی که این سخن را از حاتم شنیدم فورا از جایم حرکت کردم و گفتم : به چه چیزی سیر می‌کنی ؟ !

گفت : همه را سیر می‌کنم ، برخاست و تنها یکی اسبی داشتم که اساس به وسیله آن بار می‌کردیم آن را ذبح نمود و آتش روشن کرد و قدری از گوشت را به آن زن داد و گفت : کباب درست کن با بچه‌هایت بخور . بعد به من گفت : بچه‌ها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت : از پستی است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند .

آمد و یک یک آنها را بیدار کرد و گفت : برخیزید آتش روشن کنید ، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا می‌کرد و لذت می‌برد .[۱۰۵]