بی نیازی

مقدمه

قال الله الحکیم : (لا تمدن عینیک الی ما متعنا به

از این ناقابل متاع دنیوی که بطائفه‌ای از مردم دادیم چشم بپوشان .[۱۳۵]

قال الصادق علیه السلام : (شرف المؤ من قیام اللیل و عزه استغناوه عن الناس )

بزرگی مؤ من به نماز شب و عزتش به بی نیازی از مردم است .[۱۳۶]

شرح کوتاه :

ضد صفت زشت طمع ، بی نیازی از مردم است . در عرف اگر گفته شود فلان شخص بی نیاز است ، خیال می‌کنند چون ثروت دارد بی نیاز است ، در حالی که بی نیاز واقعی ، استغناء نفس از آنچه مردم دارند و طمع نداشتن به متاع دیگران است .

انسان‌های بی نیاز از خلق ، آبرومند می‌باشند و اعتماد بخدا که بزرگترین سرمایه است را دارند .

اینکه از گدائی و سئوال از دیگران مذمت شده ، بخاطر اینست که : شرف و عزت انسانی از بین می‌رود ، و فقر حاضری است که انسان را اسیر و بند دیگران می‌کند؛ و شوقش به خدا کم می‌شود .

درسی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله

مردی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله در تنگدستی سخت قرار گرفت . روزی زنش به او گفت : خوب است خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله بروی و از ایشان تقاضای کمکی کنی . آن مرد خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد ، همین که چشم حضرت به او افتاد فرمود : (هر که از ما چیزی درخواست کند به او می‌دهیم اما اگر خود را بی نیاز نشان دهد ، خدا او را غنی خواهد کرد . )[۱۳۷]

مرد از شنیدن این سخن با خودش گفت : منظور پیامبر صلی الله علیه و آله از این کلام من هستم ، از همانجا برگشت و جریان را برای زن خود شرح داد . زنش گفت : حضرت نیز بشری است ، به ایشان بگو آنگاه ببین چه می‌فرماید :

برای مرتبه دوم آمد؛ باز همان جمله را شنید . سومین مرتبه که برگشت و همان جملات را از پیامبر صلی الله علیه و آله شنید ، به نزد یکی از دوستان خود رفت و کلنگ دو سری از او به عاریه گرفت .

تا شامگاه در کوه‌ها هیزم جمع آوری نمود و شب به طرف خانه بازگشت و هیزم را به پنج سیر آرد فروخت ، نانی تهیه کرده و با زن خود میل کردند . فردا جدیت بیشتر کرد و هیزم زیادتری آورد؛ و هر روز مقدار زیادتر ، تا توانست یک کلنگ بخرد .

چندی گذشت در اثر فعالیت دو شتر و یک غلام خرید و کم کم از ثروتمندان شد . روزی خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله شرفیاب شده و جریان زندگی و کلام حضرتش را بازگو کرد . پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : من گفتم (کسی که بی نیازی جوید خدا او را بی نیاز گرداند . )[۱۳۸]

اسکندر و دیو

هنگامی که (اسکندر) ، به عنوان فرماندار کل یونان انتخاب شد ، از همه طبقات برای تبریک نزد او آمدند ، اما (دیوژن ) حکیم معرف نزد او نیامد .

اسکندر خودش به دیدار او رفت ؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع و استغناء و آزاد منشی و قطع طمع از مردم بود .

او در برابر آفتاب دراز کشیده بود ، وقتی احساس کرد که افراد فراوانی ، به طرف او می‌آیند کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می‌آمد خیره کرد ، ولی هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او می‌آمد نگذاشت ، و شعار بی نیازی و بی اعتنایی را همچنان حفظ کرد .

اسکندر به او سلام کرد و گفت : اگر از من تقاضایی داری بگو !

دیوژن گفت : یک تقاضا بیشتر ندارم . من دارم از آفتاب استفاده می‌کنم و تو اکنون جلو آفتاب را گرفته‌ای ، کمی آن طرف تر بایست !

این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند : عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمی‌کند !

اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن حقیر دید ، سخت در اندیشه فرو رفت .

پس از آن که به راه افتاد . به همراهان خود که حکیم را مسخره می‌کردند گفت : به راستی اگر اسکندر نبودم ، دلم می‌خواست دیوژن باشم .[۱۳۹]

اعتراض محمد بن منکدر

(محمد بن منکدر) گوید امام باقر علیه السلام را ملاقات کردم و خواستم او را پند و موعظه کنم ، که او مرا موعظت کرد .

گفتند : به چه چیز ترا موعظت کرد ؟ گفت : در ساعتی از روز که هوا گرم بود به اطراف مدینه بیرون رفتم ، و امام باقر علیه السلام را که کمی فربه بود ملاقات کردم . او بر دوش دو غلام سیاه خود تکیه کرده بود و می‌آمد ، با خود گفتم بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت گرم در طلب دنیا بیرون آمده خوب است او را موعظه کنم .

پس سلام کردم ؛ و امام نفس زنان و عرق ریزان جواب سلام مرا داد . گفتم : خدا کارت را اصلاح کند ، خوب است بزرگی از بزرگان قریش با چنین حالت در طلب دنیا باشد ! اگر مرگ بیاید و تو بر این حال باشی کارت مشکل است .

امام دست از دوش غلامان برداشت و تکیه کرد و فرمود : به خدا قسم اگر مرگ در این حال مرا دریابد ، در طاعتی از طاعات خدا بوده‌ام که خود را از حاجت به تو و مردم باز داشته‌ام ؛ وقتی از آمدن مرگ ترسانم که مرا در حالی که معصیتی از معاصی الهی را مشغول بوده باشم فرا گیرد .

محمد بن منکدر گوید : گفتم : خدا ترا رحمت کند ، می‌خواستم ترا موعظه نمایم تو مرا موعظه نافع فرمودی .[۱۴۰]

ابوعلی سینا

آورده‌اند که (شیخ الرئیس ابوعلی سینا) روزی با کوبه وزارت می‌گذشت ، کناسی را دیده که به کار متعفن خویش مشغول است و این شعر به آواز بلند می‌خواند :

گرامی داشتم ای نفس از آنت که آسان بگذرد بر دل جهانت ابوعلی سینا تبسمی نمود و به او فرمود : حقا خوب نفس خود را گرامی داشته‌ای که به چنین شغل پست (در آوردن خاک و نجاسات از چاه ) مبتلا هستی از کناس از کار دست کشید و رو به ابوعلی سینا کرد و گفت :

نان از شغل خسیس (کار پست ) می‌خورم تا بار منت شیخ الرئیس نکشم . [۱۴۱]

مناعت طبع عبدالله بن مسعود

(عبدالله بن مسعود) از اصحاب نزدیک پیامبر صلی الله علیه و آله بود ، و در مکتب آن حضرت شخصی غیور و وارسته به بار آمد .

در زمان خلافت عثمان ، او بیمار و بستری شد که در همان بیماری از دنیا رفت .

خلیفه به عیادت او رفت ، دید اندوهگین است .

پرسید : از چه چیزی ناراحتی ؟ گفت : از گناهانم . خلیفه گفت : چه میل داری تا برآورم ؟ گفت : مشتاق رحمت خدا هستم .

سؤ ال کرد : اگر موافق باشی طبیبی بیاورم .

گفت : طبیب ، بیمارم کرده است .

سؤ ال کرد : اگر مایل باشی دستور دهم ، عطائی از بیت المال برایت بیاورند ؟ گفت : آن روز که نیازمند بودم ، چیزی به من ندادی ، امروز که بی نیاز هستم می‌خواهی چیزی به من بدهی !

خلیفه گفت : این عطا و بخشش ، برای دخترانت باشد .

گفت : آنها نیز نیازی ندارند ، چرا که من به آنها سفارش کرده‌ام سوره واقعه را هر شب بخوانند؛ زیرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود : کسی که سوره واقعه را در هر شب بخواند هرگز دچار فقر نمی‌شود .[۱۴۲]