دختر و پسر از طریق سنتی با هم آشنا شدن، خانواده ها هم دورا دور همدیگه را می شناختن ، اونجور که از شواهد و قرائن بر می آد،  طرفین بعد از طی کردن دوره آشنایی با اتکا به سه موضوع  تصمیم گرفتن و طبیعتا مثل هر ازدواج دیگه ای با هزار امید و آرزو و رویا به همدیگه بله گفتن … اولی : موقعیت اجتماعی (تحصیلات و شغل) طرف مقابل. دومی: شناخت دورا دور خانواده ها و موفقیت سایر اعضای خانواده در کار و تحصیل و سومی: تایید دوستان و آشنایان و اطرافیان که آدم هایی از جنس خودشون اند.
حالا بعد از چند ماه و پیش از اینکه به زیر یک سقف برن، تمام امیدها و آرزوها به خاطر یک اختلاف خنده دار به یاس و نا امیدی تبدیل شده. به نظر شما مقصر کیست؟
  1. روش آشنایی سنتی که فرصت شناخت صحیح رو به طرفین نداده؟
  2. خانوده هایی که شناخت و اعتماد دوراذور به هم رو ملاک خوب بودن قرار دادن؟
  3. معیار ها و انگیزه های غلط طرفین  برای انتخاب و تصمیم گیری؟ مثلا معیار موقعیت اجتماعی…
  4. کوتاهی و قصور خودشون در شناخت طرف مقابل؟ بی توجهی به شناخت ویژگی های شخصیتی و تصمیم گیری مبتنی بر اون؟
  5. نداشتن مهارت ها و شایستگی هایی نظیر هوش هیجانی، مدیریت تعارض و اختلافات که در فرهنگ ما ازون به عنوان گذشت در زندگی مشترک یاد می شه …؟
  6. و بالاخره گزینه آخر! تایید دوستان و اطرافبان که آدم هایی از جنس خودشون اند و اون ها رو به اشتباه انداختند؟
خب به نظر این زوج عزیز، هیچ کدوم  از دلایل بند یک تا پنج در سرنوشتی که اونها بهش دچار شدن تاثیر نداشته و یگانه عامل به وجود اومدن این وضع همانا دلیل بند شش یعنی تایید ضمنی دوستان و اطرافیان بوده. جالبه که بدونید حالا هم به جای اینکه بنشیند و عامل اختلاف رو پیدا کنند تا تصمیم شون برای یک عمر زندگی تصحیح کنند (چه گذشت و ادامه زندگی و چه جدایی و آغاز راه جدید)، با تمام قوا به خدمت همون دوستان و آشنایان رسیدن و با انواع و اقسام روش های ناشایست براشون مزاحمت ایجاد می کنند.
این رو هم جالبه بدونید که بازیگران این داستان، اهالی یک روستای دور افتاده که تازه آب و برق بهش رسیده نیستند و اتفاقا صاحب مدارک دهن پرکن از دانشگاه های بزرگ کشور هستند…
مشکل کجاست؟
مشکل از اون چیزیه که در علم روانشناسی بهش می گن مرکز کنترل (Locus of Control)؛ عقیده ی فرد نسبت به این که او تحت کنترل وقایع خارجی یا داخلی ست رو «مرکزکنترل» می نامند. بعضی از آدم ها  باور دارند که حاکم بر سرنوشت خودشون هستند (مرکز کنترل درونی)، عده ای هم خودشونو بازیچه ی دست سرنوشت می دونند و معتقدند که هرچه در زندگی براشون پیش میاد، به دلیل عوامل بیرونیه . افراد با مرکز کنترل بیرونی، معتقدند که وقایع خارجی و خارج از کنترل اونها، سرنوشت شونو تعیین می کنه، در صورتی که آدم های موفق، به خودشون ایمان دارند و موفقیت ها یا شکست ها رو به سرنوشت، اقبال، خواست  و حرف دیگران و امثال اون نسبت نمی دن. به عقیده ی اون ها، شکست ها و پیشرفت ها، تحت کنترل و نفوذ خودشون بوده و خودشونو در نتایج عملکردهای شون مؤثر می دونند.


به نظر من آدم هایی که مرکز کنترل بیرونی دارند، نه تنها موفق نمی شن و یا به سختی و یا حتی با شانس و کمک دیگران و چیزهایی ازین قبیل موفق می شن، بلکه آدم های خطرناکی هم هستند، ازین جهت که اون ها دائما به دنبال مقصرهای بیرونی هستند و اگر ما هم از اطرافیان اون ها باشیم ممکنه روزی روزگاری در دایره مقصرهای اونها قرار بگیریم و اینجاست که باید گفت حالا بیا و درستش کن !!! شخصا سعی می کنم ازین آدم ها به دور باشم و ارتباطاتم باهاشون در حداقل ممکن باشه … مگه جاهایی که نقش معلمیم اقتضا می کنه که بهشون کمک کنم تا خودشونو پیدا کنند.
در آخر خوندن این شعر حضرت مولانا خالی از لطف نیست:
آن یکى مى‌‏رفت بالاى درخت / مى‌‏فشاند آن میوه را دزدانه سخت‏
صاحب باغ آمد و گفت اى دنى / از خدا شرمیت کو چه مى‌‏کنى؟!
گفت از باغ خدا بنده خدا / گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت مى‌‏کنى / بخل بر خوان خداوند غنى‏
گفت اى ایبک بیاور آن رسن / تا بگویم من جواب بوالحسن‏
پس ببستش سخت آن دم بر درخت / مى‌‏زد او بر پشت و ساقش‏‌چوب سخت‏
گفت آخر از خدا شرمى بدار / مى‌‏کُشى این بى‌‏گنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بنده‌‏اش / مى‌‏زند بر پشت دیگر بنده‌‏اش‏
چوب حقّ و پشت و پهلو آن او / من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر اى عیار / اختیار است اختیار است اختیار
منبع: مثبت من، خودتو را بساز