چوپان و گله دار .
درروزگاران قدیم چوپانی دردهکده ای زندگی می کرد که گله دار مردی ثروتمند ومتقلب بود. گوسفندهای این مرد خوب شیر می دادند و چوپان هر روز آنها را میدوشید و تغار(کاسه ) سنگی را پر می کردو صاحب گله وقتی شیر را از چوپان می گرفت داخل شیر آب می ریخت تا مقدارش زیاد شود وبه مردم بیشتری بفروشد ودر نتیجه پول زیادی به چنگ آورد. چوپان که از کار او خبر داشت همیشه اورا نصیحت می کرد ومی گفت :ای مرد از خدا بترس و اینقدر در شیر آب نریز این کار خیانت به مردم است روزی جزای کارت را خواهی دید. صاحب گله به تندی جواب می داد فکر می کنی گله داران دیگر چه می کنند آنها هم اینکار را می کنند تازه من به تومزد می دهم که از گله ام مراقبت کنی وکاری به کار من نداشته باشی دریکی از روزها صاحب گله به نزد چوپان آمد وتغار شیر را گرفت و دوباره هر چه چوپان به او نصیحت کرد که آب داخل شیر نریز صاحب گله توجهی نکرد ونصف تغار آب داخل شیر ریخت و آن را برای فروش به مردم بی نوا به بازار برد .چوپان خسته از کار روزانه به سمت کلبه اش به راه افتاد ووقتی به جلوی در کلبه رسید ابری سیاه آسمان را پوشانیدهبود وقطره باران بر صورت چوپان خبر از بارش باران تندی میداد .

چوپان به داخل کلبه رفت و نان و گوشتی خورد و روی تشک کهنه و پاره اش دراز کشید و به خواب رفت . توی خواب احساس کرد که همه جایش خیس شده است از جا پرید وموجی از آب را درکف کلبه دید فورا از جا برخواست ودر کلبه را باز کردو بیرون دوید که پاهایش در گل ولای جلوی در گیر کردو به زمین خورد با هر زحمتی بود بلند شد ودر تاریکی وزیر بارش تند باران آب رودخانه را دید که تا نزدیک کلبه بالا آمده وهر لحظه بیشتر هم میشود. سپس لاشه چند گوسفند را دید روی آب شناورند. از پشت کلبه و سمت مقابل رود خانه که منتهی به دشت وسیعی بود شروع به دویدن به سمت آبادی کرد.نزدیکی های صبح با سرووضعی کل آلود وبا تنی خسته به آبادی رسید.هنوز هوا تاریک بود وکمتر کسی در کوچه ها دیده می شد .

چوپان به سمت خانه صاحب گله رفت ووقتی در خانه را زد صدای پای نوکر گله دار را شنید نوکر چوپان را شناخت و گفت: این موقع صبح اینجا چه می کنی ؟ چوپان گفت به اربابت بگو بیاید با او کار دارم. نوکر به خانه برگشت چوپان دیوار بلند و در بزرگ را با آن گل میخهای سفید و نقره ای نگاه کرد او می دانست که گله دار ده دوازده تا گله دارد و در شیر همه آنها آب می ریزد و می فروشد پیش خود گفت : این خانه با این عظمت روی آب ساخته شده است .در همین لحظه گله دار با چهره ای خواب آلود جلوی در حاضر شد وبا تعجب پرسید چه اتفاقی افتاده است ؟

چوپان با خونسردی گفت : آنهمه آبی که در شیر می ریختی روی هم جمع شد وتبدیل به سیلی بزرگ گشت و گله ات را با خود برد وحتم دارم که روزی سیلی بزرگتر از آن بقیه گله و این خانه ات را هم با خود خواهد برد. سپس چشمان وحشت زده گله دار او را که در تاریکی شب گم می شد دنبال کرد.