خاطره ای وحشتناک از دوران اسارت"آقابالا رمضانی" توسط کموله
محمد حیدری:خواندن این خاطره برای افرادی که ناراحتی قلبی دارند توصیه نمی شود// آنچه خواهید خواند قصه، افسانه و یا قسمتی از یک فیلم ترسناک نخواهد بود. این نوشته خاطرات یکی از سربازان حضرت روح الله است که از روزهای هولناک اسارتش و شکنجه هایی که شده است گفته ...
صدایار: گزارش زیر ، توسط گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس اصلاح شده ای است .
.:::. ما عدهای از نیروهای ارتشی بودیم که ماموریت بازگرداندن حدود چهل بدن مطهر و منور از شهدای عملیاتهای گذشته را داشتیم. در محور پیرانشهر در منطقه آلواتان بود که افراد کومله یکی از تانکهای ما را زدند، در همان هنگام که میخواستم خودم را از تانک بیرون بیندازم کتف راستم هدف تیر آنان قرار گرفت و به همین صورت به اسارت افراد وحشی و خونخوار حزب کومله درآمدم. اینکه میگویم وحشی و خونخوار، غلو نیست.اعمالی را که اینها با اسیرانشان داشتند یک گرگ درنده گرسنه با شکارش ندارد. چرا که هر حیوان وحشی پس از یک شکار و شکم سیری، آرام میشود و تا مدتی به کسی کاری ندارد اما اینان...
.:::. حدود یک سال و چندی که در دست آنها اسیر بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتی شکنجه شدم. شکنجه هایی بدتر و مدرن تر از شکنجه های ساواک. همان اول اسارت که به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر پاشنههای هر دو پایم را با مته و دریل سوراخ کردند و برادران دیگر را هم نعل کوبیدند. سپس با فحاشی بر این درد ما شادمانی کردند. بعد از ۱۸ روز قرار شد ما را به سبک دموکراتیک و آزادانه!! محاکمه و دادگاهی کنند.
.:::. روز دادگاه رسید، رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را که همان اوایل انقلاب فرار کرده بود شناختم و محاکمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محکومین مشخص بود - دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حکم هم مشخص، عدهای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی (یعنی به تدریج) محکوم شدیم. حکم ما که اعداممان قسطی بود به صورت کشیدن ناخنها، بریدن گوشتهای بازو و پاها، زدن توسط کابل، نوشتن شمارهای انقلابی! توسط هویه برقی و آتش سیگار به سینه و پشت و ... و تمامی اینها بی چون و جرا اجراء میشد. که آثارش بخوبی هنوز هم مشخص است.
.:::. یک بار که ناخنهایم را میکشیدند طاقتم تمام شده بود و دیگر میخواستم اعتراف کنم و هر چه که میدانستم بگویم، اما یکی از برادران سپاهی که با هم بودیم به نام برادر سعید وکیلی، میگفت ما فقط به خاطر خدا آمدهایم خود داوطلب شدهایم که بیاییم پس بیا شرمنده خدا و خلق او نشویم و لب به اعتراف باز نکنیم. سوره والعصر را برایم خواند و ترجمه کرد، آب سردی بود که بر آتش بی طاقتم ریخته شد، پس از آن جریان بود که سه تا دیگر از ناخنهایم را کشیدند و با نمک مرهم گذاشتند و پس از اینکه مقدار زیادی با کابل زدند باز برای به درد آوردن بیشتر بدنم در حضور سایر اسرا مرا برهنه در دیگ پر از آب نمک انداختند و بیش از نیم ساعت وادارم کردند که در آن بمانم و سپس برای عبرت دیگران مرا در سلولی عمومی انداختند.
.:::. به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را کومله نیز اجرا میکرد با این تفاوت که قربانیها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بود. چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان بردند پس از مراسم، آن زن عفریته گفت: باید برایم قربانی کنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانیها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچههای بسیج اصفهان را که همه جوان بودند و شاید سنشان به 14 سال هم نمیرسید را آوردند و تک تک از پشت سر بریده شدند، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر میزدند و آنها شادی و هلهله میکردند. ولی آن بی انصاف باز هم تقاضای قربانی کرد. مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه شدند. آن عزیزان نیز چون دیگر برادران به فیض شهادت عظیمی رسیدند. من و عده دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند ولی شنیدیم تا پایان مراسم عروسی ۱۶ نفر دیگر را (جمعاً 34 شهید) در طی مراحل مختلف قربانی هوسرانی شیطانی خود کرده بودند. ننگ و نفرین ابدی بر شما که اگر تنها قانون جنگل را هم مبنای خود قرار میدادید اینچنین حکم نمیکردید.
.:::. از مقاوم ترین افراد زیر شکنجه نیروهای منافق کموله سعید وکیلی، سرگرد محمد علی قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوا نیروز بودند که اغلب اوقات اینها زیر شکنجه بودند. سعید ۷۵ روز زیر شکنجه بود، ابتدا به هر دو پایش نعل کوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری میبردند. پس از دادگاهی شدن محکوم به شکنجه مرگ شد بلکه اعتراف کند. اولین کاری که کردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و پس از چند روز که کمی بهبودی یافته بود آوردندش و مجددا اعتراف گرفتن شروع شد.
پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شکنجه بود به این معنی که مدتی میگذرد تا پوستهای نو جانشین سوخته شده و آن وقت همان پوستهای تازه را میکندند که درد و سوزندگیاش بسیار بیش از قبل است و خونریزی شروع میشود و تازه آن وقت نوبت آب نمک است که با همان جراحات داخل دیگ آب نمک میاندازند که وصفش گذشت. تمام این مراحل را سعید وکیلی با استقامتی وصفناپذیر تحمل کرد و لب به سخن نگشود. او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه میکرد. استقامت این جوان آن بیرحمها را بیشتر جری میکرد. انگار مسابقهای بود بین تمام مردانگی، با تمامی نامردیها و شقاوتها، هر چند که سعید را با سنگدلی هر چه تمامتر به شهادت رساندند اما در این مسابقه تنها سعید بود که تاج افتخار پیروزی را بر سر گذاشته و بر بال ملائک به ملاء اعلی پیوست. آخرین خواست سعید از خدایش در حالی که دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته این بود که خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگیام تنها برای تو باشد و بس... خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محکوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز کردند و پس از آنکه با نمک مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش که زیرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبی ذاکر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان که حتی از جسد بیجانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما که هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند و مقداری را هم لابد برای عبرت سایرین برای امام جمعه ارومیه فرستادند.
.:::. ماهها از اسارت ما می گذشت تا اینکه گویا دو تن از خلبانان هوانیروز در آن حوالی که ما بودیم مشغول گشت زنی بودند و افراد کومله با لباس مبدل به آنها علامت داده و آنها نیز بر زمین مینشینند افراد کومله یکی از خلبان ها را دستگیر میکند و خلبان دیگر که طی درگیری زخمی هم میشود به پایگاه گریخته و گزارش ما وقع را می دهد. بعد از چندین روز هواپیماهای شناسائی منطقه را شناسایی کردند و طی یک عملیات آن منطقه آزاد و در نتیجه ما نیز از اسارت رها شدیم. آن موقعی که عملیات صورت میگرفت و افراد کومله فراری و متواری میشدند من بیهوش بودم و در هواپیما بود که به هوش آمدم و فهمیدم آزاد شدهام. به علت جراحات بسیار سنگینی که داشتم امکان معالجهام در تهران نبود بعد از ۲۴ ساعت به وسیله بنیاد شهید به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده دیگری از برادرانی که آنها نیز در این عملیات آزاد شده بودند به آلمان آمدند. مدت کمی گذشت تا الحمدالله بهبودی حاصل شد و برگشتم ولی برادرانی بودند که هر دو دست و هر دو پایشان ناقص شده بود و یا چشمهایشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.
.:::. موقعی که آزاد به خانه برگشتم کسی را دور و برم نداشتم چون پدرم در زمان شهید نواب صفوی توسط ایادی استعمار شهید شده بود و مادرم همان موقع که شنیده بود بدست کومله اسیر شدهام سکته میکند و تا به بیمارستان میرسد به رحمت ایزدی میپیوندد. در این مدت که اسیر بودم برادرم که خلبان بود به شهادت میرسد که جنازهاش هم پیدا نشد. شوهر خواهرم همراه با دو تا از بچههایش به شهادت رسیدند. و یکی دیگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامی اسیر است. تنها من ماندهام و یکی دو نفر دیگر از افراد خانواده که خودم هم الان در خدمت ملت قهرمان منتظر اعلام حمله هستم تا به یاری خداوند همراه دیگر رزمندگان راه قدس را از کربلا باز کنیم انشاءالله باشد که خداوند لیاقت شهادت را نصیب بنده حقیر خودش بفرماید.
.:::. ما عدهای از نیروهای ارتشی بودیم که ماموریت بازگرداندن حدود چهل بدن مطهر و منور از شهدای عملیاتهای گذشته را داشتیم. در محور پیرانشهر در منطقه آلواتان بود که افراد کومله یکی از تانکهای ما را زدند، در همان هنگام که میخواستم خودم را از تانک بیرون بیندازم کتف راستم هدف تیر آنان قرار گرفت و به همین صورت به اسارت افراد وحشی و خونخوار حزب کومله درآمدم. اینکه میگویم وحشی و خونخوار، غلو نیست.اعمالی را که اینها با اسیرانشان داشتند یک گرگ درنده گرسنه با شکارش ندارد. چرا که هر حیوان وحشی پس از یک شکار و شکم سیری، آرام میشود و تا مدتی به کسی کاری ندارد اما اینان...
.:::. حدود یک سال و چندی که در دست آنها اسیر بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتی شکنجه شدم. شکنجه هایی بدتر و مدرن تر از شکنجه های ساواک. همان اول اسارت که به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر پاشنههای هر دو پایم را با مته و دریل سوراخ کردند و برادران دیگر را هم نعل کوبیدند. سپس با فحاشی بر این درد ما شادمانی کردند. بعد از ۱۸ روز قرار شد ما را به سبک دموکراتیک و آزادانه!! محاکمه و دادگاهی کنند.
.:::. روز دادگاه رسید، رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را که همان اوایل انقلاب فرار کرده بود شناختم و محاکمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محکومین مشخص بود - دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حکم هم مشخص، عدهای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی (یعنی به تدریج) محکوم شدیم. حکم ما که اعداممان قسطی بود به صورت کشیدن ناخنها، بریدن گوشتهای بازو و پاها، زدن توسط کابل، نوشتن شمارهای انقلابی! توسط هویه برقی و آتش سیگار به سینه و پشت و ... و تمامی اینها بی چون و جرا اجراء میشد. که آثارش بخوبی هنوز هم مشخص است.
.:::. یک بار که ناخنهایم را میکشیدند طاقتم تمام شده بود و دیگر میخواستم اعتراف کنم و هر چه که میدانستم بگویم، اما یکی از برادران سپاهی که با هم بودیم به نام برادر سعید وکیلی، میگفت ما فقط به خاطر خدا آمدهایم خود داوطلب شدهایم که بیاییم پس بیا شرمنده خدا و خلق او نشویم و لب به اعتراف باز نکنیم. سوره والعصر را برایم خواند و ترجمه کرد، آب سردی بود که بر آتش بی طاقتم ریخته شد، پس از آن جریان بود که سه تا دیگر از ناخنهایم را کشیدند و با نمک مرهم گذاشتند و پس از اینکه مقدار زیادی با کابل زدند باز برای به درد آوردن بیشتر بدنم در حضور سایر اسرا مرا برهنه در دیگ پر از آب نمک انداختند و بیش از نیم ساعت وادارم کردند که در آن بمانم و سپس برای عبرت دیگران مرا در سلولی عمومی انداختند.
.:::. به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را کومله نیز اجرا میکرد با این تفاوت که قربانیها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بود. چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان بردند پس از مراسم، آن زن عفریته گفت: باید برایم قربانی کنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانیها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچههای بسیج اصفهان را که همه جوان بودند و شاید سنشان به 14 سال هم نمیرسید را آوردند و تک تک از پشت سر بریده شدند، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر میزدند و آنها شادی و هلهله میکردند. ولی آن بی انصاف باز هم تقاضای قربانی کرد. مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه شدند. آن عزیزان نیز چون دیگر برادران به فیض شهادت عظیمی رسیدند. من و عده دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند ولی شنیدیم تا پایان مراسم عروسی ۱۶ نفر دیگر را (جمعاً 34 شهید) در طی مراحل مختلف قربانی هوسرانی شیطانی خود کرده بودند. ننگ و نفرین ابدی بر شما که اگر تنها قانون جنگل را هم مبنای خود قرار میدادید اینچنین حکم نمیکردید.
.:::. از مقاوم ترین افراد زیر شکنجه نیروهای منافق کموله سعید وکیلی، سرگرد محمد علی قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوا نیروز بودند که اغلب اوقات اینها زیر شکنجه بودند. سعید ۷۵ روز زیر شکنجه بود، ابتدا به هر دو پایش نعل کوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری میبردند. پس از دادگاهی شدن محکوم به شکنجه مرگ شد بلکه اعتراف کند. اولین کاری که کردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و پس از چند روز که کمی بهبودی یافته بود آوردندش و مجددا اعتراف گرفتن شروع شد.
پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شکنجه بود به این معنی که مدتی میگذرد تا پوستهای نو جانشین سوخته شده و آن وقت همان پوستهای تازه را میکندند که درد و سوزندگیاش بسیار بیش از قبل است و خونریزی شروع میشود و تازه آن وقت نوبت آب نمک است که با همان جراحات داخل دیگ آب نمک میاندازند که وصفش گذشت. تمام این مراحل را سعید وکیلی با استقامتی وصفناپذیر تحمل کرد و لب به سخن نگشود. او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه میکرد. استقامت این جوان آن بیرحمها را بیشتر جری میکرد. انگار مسابقهای بود بین تمام مردانگی، با تمامی نامردیها و شقاوتها، هر چند که سعید را با سنگدلی هر چه تمامتر به شهادت رساندند اما در این مسابقه تنها سعید بود که تاج افتخار پیروزی را بر سر گذاشته و بر بال ملائک به ملاء اعلی پیوست. آخرین خواست سعید از خدایش در حالی که دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته این بود که خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگیام تنها برای تو باشد و بس... خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محکوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز کردند و پس از آنکه با نمک مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش که زیرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبی ذاکر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان که حتی از جسد بیجانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما که هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند و مقداری را هم لابد برای عبرت سایرین برای امام جمعه ارومیه فرستادند.
.:::. ماهها از اسارت ما می گذشت تا اینکه گویا دو تن از خلبانان هوانیروز در آن حوالی که ما بودیم مشغول گشت زنی بودند و افراد کومله با لباس مبدل به آنها علامت داده و آنها نیز بر زمین مینشینند افراد کومله یکی از خلبان ها را دستگیر میکند و خلبان دیگر که طی درگیری زخمی هم میشود به پایگاه گریخته و گزارش ما وقع را می دهد. بعد از چندین روز هواپیماهای شناسائی منطقه را شناسایی کردند و طی یک عملیات آن منطقه آزاد و در نتیجه ما نیز از اسارت رها شدیم. آن موقعی که عملیات صورت میگرفت و افراد کومله فراری و متواری میشدند من بیهوش بودم و در هواپیما بود که به هوش آمدم و فهمیدم آزاد شدهام. به علت جراحات بسیار سنگینی که داشتم امکان معالجهام در تهران نبود بعد از ۲۴ ساعت به وسیله بنیاد شهید به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده دیگری از برادرانی که آنها نیز در این عملیات آزاد شده بودند به آلمان آمدند. مدت کمی گذشت تا الحمدالله بهبودی حاصل شد و برگشتم ولی برادرانی بودند که هر دو دست و هر دو پایشان ناقص شده بود و یا چشمهایشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.
.:::. موقعی که آزاد به خانه برگشتم کسی را دور و برم نداشتم چون پدرم در زمان شهید نواب صفوی توسط ایادی استعمار شهید شده بود و مادرم همان موقع که شنیده بود بدست کومله اسیر شدهام سکته میکند و تا به بیمارستان میرسد به رحمت ایزدی میپیوندد. در این مدت که اسیر بودم برادرم که خلبان بود به شهادت میرسد که جنازهاش هم پیدا نشد. شوهر خواهرم همراه با دو تا از بچههایش به شهادت رسیدند. و یکی دیگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامی اسیر است. تنها من ماندهام و یکی دو نفر دیگر از افراد خانواده که خودم هم الان در خدمت ملت قهرمان منتظر اعلام حمله هستم تا به یاری خداوند همراه دیگر رزمندگان راه قدس را از کربلا باز کنیم انشاءالله باشد که خداوند لیاقت شهادت را نصیب بنده حقیر خودش بفرماید.
راوی: آقابالا رمضانی
لعنت خدابراین ددمنشان کومله بادکه شاخه ای ازوهابیت خبیث هستند وبه خون شیعه تشنه وعده خدا حتمی است واینها برای این شکنجه ها ی زودکذر برای همیشه درآتش دوزخ شکنجه وعذابی بسیارشدیدترخواهندشد.