الاغمان را برداشتم بردم بیابان تا برای زمستان گوسفندانمان علف جمع کنم.
فرصت خوبی بود. حداقل تا شب کسی منتظر من نبود. الاغ خودش راه خانه را بلد
بود. رهایش کردم و رفتم جبهه.
نمیدانم آن سال زمستان، گوسفندها چه میخوردند؟
جثهاش خیلی کوچک بود. اوایل که توی سنگر میخوابید، بعضی شبها توی خواب و بیداری میگفت: «مامانی! آب... مامانی! آب...»؛ بچهها میخندیدند و یک لیوان آب میدادند دستش. صبح که بیدار میشد و بچهها جریان را میگفتند، انکار میکرد.