خاطره ای تلخ و شیرین از اسارت

 

یکی از آزادگان مهدی شهری از خاطرات تلخ و شیرین خود از اسارت و آزادی خود از بند اسارت دشمن بعثی در دوران دفاع مقدس می گوید مردی که 9سال دراسارت با سختی ها دست وپنجه نرم کرد واین سختی ها را به جان خود خرید و جوانی و زندگی خود را در زندان های عراق به سر برد.

او می گفت :  در سال 64 یک درگیری در اردوگاه داشتیم که دار و دسته گروهک منافقین آماده بودند و درخواست داشتند که چنانچه به منافقین بپیوندیم ما را آزاد خواهند کرد . یک تعدادی  به آنها پیوستند ولی عده ای با آنها مخالفت کردند که در این وسط درگیری پیش آمد و ما را بخاطر این درگیری  از اردوگاه رومادیه به اردوگاه انور منتقل کردند در آنجا من مریض شدم و  مجبور شدند از بیمارستان اردوگاه مرا به بیمارستان بغداد منتقل کنند.  

الحمدالله خواست خدا کمی بهبود پیدا کردم وچون وارد بیمارستان بزرگتر ورسمی شده بودیم اسم من وارد لیست صلیب سرخ شد تا قبل از آن نام من در لیست اسرا نبود.

یک شبی که در آسایشگاه بودم ساعت 12 سه افسر وارد شدند تا مرا ببرند ؛ چون شب قبل آن در اردوگاه نمایشنامه ای علیه صدام بازی کرده بودیم ، فکر می کردم مامورها برای این قضیه آمدند تا کسانی که در این نمایشنامه بازی داشته اند دستگیر کنند . افسر مرا صدا کرد و گفت : جوادی محمد (چون عرب ها اول فامیل ادم رو میگویند بعد اسم ادم را) بلند شو بیا.  گفتم :  وسایلم را جمع کنم یا همین جوری بیایم. گفت : همین جوری بیا.  

با خود گفتم  12شب چه خبر شده میگه همین جوری بیا اگر کسی میخواست برگرده یا به جایی انتقالش بدهند باید وسایلش را جمع می کرد  احتمالا شب آخره و کارمون تموم شده است.

  وقتی داشتند ما را منتقل میکردند یکی از افسران به من گفت : تو کسی هستی که با هواپیما برمی گردی! با خود گفتم این 12 شب چی می گوید .حتما  با من شوخی میکند . لذا  به حرفش اعتنایی نکردم و رفتم.

 در اردوگاه مکانی بود که اگر کسی مریض سرپایی می شد در آنجا  معاینه می شد . ما را به آن محل بردند  دیدیم چند نفر دیگر نیز آنجا هستند برایمان غذا چلوکباب و... آوردند ؛ همه از اینگونه پذیرایی تعجب کرده بودیم در این چند سالی که از اسارت ما گذشته بود اینگونه پذیرایی ندیده بودیم . پیش خودم گفتم میخواهند ما را بُکشند در آخر عمری برایمان چلو کباب آورده اند تا .... اون شب گذشت...

صبح روز بعد حدود بیست وپنج نفر شدیم و باز دوباره پذیرایی مفصل صبحانه ؛  تقریبا ساعت ده صبح بود که اتوبوسی سوار شدیم در دوران اسارت اگر کسی را می خواستند جایی ببرند پاها ودست های اسیر را می بستند و چشم ها را می پوشاندند و با چهار نفر  مسلح می فرستادند . این بار دیدم نه خبری از افسر ونه خبری از دست بستن بود!!!؟

وقتی  سوار اتوبوس شدیم اعلام کردند که شما را برای زیارت می بریم . دلهامان از شوق زیارت پر گرفت و گفتیم بالاخره بعد این همه مدت سختی وزجر بالاخره زیارت نصیب ما شد . ما را به کربلا برای زیارت امام حسین (علیه السلام) بردند .

زیارت تمام شد و سوار اتوبوس شدیم ، اتوبوس به سمت اردوگاه نرفت و به سمت دیگه ای رفت متوجه شدیم که به سمت فرودگاه می رود . یکی از رفقای ما که پیرمرد مسن وسیدی بود درکنار من بود به او گفتم : حاجی اینا ما رو دارن می برن طرف فرودگاه.  گفت : چی میگی؟ گفتم: به خدا نگاه کن تابلوها داره نشان میده دارن می برن ما رو طرف فرودگاه .

نرسیده به فرودگاه یک فروشگاه بزرگی بود ما را پیاده کردند . مترجم اعلام کرد وارد فروشگاه شوید و یک دست لباس کامل  به اندازه خودتان بردارید ، ما داخل شدیم و لباس وکفش متناسب با خود برداشتیم ودوباره سوار اتوبوس شدیم  ومستقیم  به سمت فرودگاه رفتیم.

نرسیده به فرودگاه دیدم که چند نیروی صلیب سرخ جلوی در ایستاده اند ما را پیاده کردند و اسامی ما را نوشتند در یک صف که من سومین نفر  بودم وارد فرودگاه شدیم اصلا باورم نمی شد که در حال برگشت به وطن بودیم .!!؟

همین طور که به ترتیب در حال سوار شدن به هواپیما بودیم یک دفعه دیدم گردنم سوخت !!.

متوجه شدیم که قرار بهم خورده انگار قرار بود مبادله با عراقی های اسیر در ایران انجام شود ولی به دلایلی این مبادله انجام نشد و عراقی ها لج کرده بودند ما را از فرودگاه تا اردوگاه به شدت زدند  و ما را با همان لباس نو منتقل به اردوگاه کردند.

این موضوع تا مدتها فراموش نمی شد و چون شوک  به ما وارد شده بود و باعث عذاب ما شده بود .

بعد از چند سال اواخر سال 68 بود که در اردوگاه بودیم که همان اتفاق افتاد وبه ما گفتند میخواهیم شما را به ایران بازگردانیم بخاطر آن خاطره تلخ گفتم : من اصلا ایران نمی روم من میخواهم همین جا باشم. آنها قسم یاد کردند که این دفعه مثل گدشته نیست . ولی باز باورم نمی شد به برخی از دوستانم گفتم شما نمیدونید ، کتکش رو من خوردم من میدونم دوباره میخواهن یه بلایی سرما بیارن ...

بالاخره قبول کردیم  و همان برنامه های گذشته به غیر از زیارت اتفاق افتاد و اواخر سال 68 خوشبختانه به ایران وطن خود بازگشتیم …

(خاطرات  برادر محمدرضا جوادیان - برگرفته از سایت نیزوا)