قورباغه ای از بچگی در میان چاهی زندگی می کرد.چاه کوچک و تنگ بود. روزی قورباغه به لاکپشتی که از دریای آمده بود بر خورد کرد.
قورباغه با خود پسندی گفت: آه من چقدر خوشبختم،وقتی خوب و سر حالم کنار چاه بازی می کنم،وقتی حال بازی ندارم می روم توی چاه و با آسودگی استراحت می کنم،هم وسیله آب تنی کردن و هم قدم زدن برای من فراهم است،
براستی که چقدر راحتم. بعد بلافاصله به کرمها و بچه قورباغه های دیگر اشاره کرد و گفت آنها کجا به پای من می رسند. سپس اندک مکثی کرد و
 به لاکپشت گفت:تو چرا نمی آئی توی چاه تا باهم بازی کنیم؟
 لاکپشت  فکر کرد که برود و توی چاه را ببیند اما وقتی که خواست وارد چاه بشود پایش به لب چاه گرفت،سرش را تکانی داد و از رفتن به داخل چاه منصرف شد.

قورباغه وقتی این وضع را دید با ناراحتی گفت:ببینم مگر جائیکه تو زندگی می کنی از اینجا بهتر است؟لاکپشت جواب داد:دریا بزرگ است، عرضش از هزاران کیلومتر بیشتر است نمی شود آن را وصف کرد، عمقش را همین طور.پیش از این یک بار در روی زمین به مدت چند سال سیل افتاد ولی آب دریا یک قطره هم زیاد نشد. بعدها روی زمین چند سال قحطی شد ولی قطره ای از آب دریا کم نشد،برای همین فرقی نمی کند که چه اتفاقی بیفتد،همیشه دریابی انتها و بیکران است،امواج آن بزرگ و سهمگین است،من با خوشی در توی دریا زندگی می کنم. قورباغه وقتی اینها را شنید دهانش از تعجب باز ماند و خجل شد و احاس نمود که دانش او بسیار اندک و سطحی بوده است