التوبة النصوح ما هی فکتب علیه السلام أن یکون الباطن کالظاهر؛(103)
امام صادق علیه السلام فرموده: توبه نصوح آن است که باطن و ظاهر توبه کننده یکسان باشد و شخص تائب با دل و زبان به خدا بازگردد و درخواست آمرزش نماید، حتی ضمیرش بهتر از زبان عذرخواه گناه باشد.
عن ابی حمزة الثمالی عن علی بن الحسین علیه السلام قال: ان رجلا رکب البحر بأهله فکسر بهم فلم ینج ممّن کان فی السفینة الا امرأة الرجل فانها نجت علی لوح من ألواح السفینة حتی ألجأت علی جزیرة من جزائر البحر و کان فی تلک الجزیرة رجل یقطع الطریق و لم یدع لله حرمة الا انتهکها؛
ابوحمزه ثمالی از حضرت علی بن الحسین علیهماالسلام حدیث نموده که فرموده: مردی با همسرش به سفر دریا رفت. کشتی وسط دریا شکست. تمام کسانی که در کشتی بودند به دریا ریختند و هیچ یک نجات پیدا نکردند. مگر همسر آن مرد که تخته پاره ای از کشتی به دستش آمد و به وسیله آن تخته نجات یافت و به یکی از جزایر آن دریا پناهنده شد.
در آن جزیره راهزنی بود. لاابالی گری و بی باکی او باعث شده بود که کوچکترین احترامی را به خدا و مقررات او قائل نباشد. زن بالای سر دزد آمد. مرد سر بلند کرد. او را دید. پرسید: انسانی یا جن؟
گفت: انسانم!
مرد راهزن حرف دیگری نگفت. زن به نقطه ای رفت و نشست. مرد نزد او آمد و مانند شوهر که در کنار زنش بنشیند، در کنار او نشست. وقتی به وی قصد تجاوز نمود، زن سخت نگران و مضطرب گردید. مرد به او گفت: چرا مضطربی؟
زن به آسمان اشاره کرد و گفت: از او می ترسم. بر اثر نگرانی و اضطراب واقعی آن زن باعفت، طوفانی در ضمیر مرد برپا شد و به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: به خدا قسم که من از تو سزاوارترم که از خدای خود بترسم. سپس از جا برخاست و بدون آن که تجاوزی نموده باشد، زن را ترک گفت و راه منزل خود را در پیش گرفت در حالیکه تمام وجودش را اندیشه توبه و بازگشت به سوی خدا احاطه کرده بود.
راهزن تائب، بین راه با مرد راهب برخورد نمود که هر دو یک مسیر را طی می کردند و آفتاب سوزان به شدت بر آنان می تابید.
راهب به جوان گفت: دعا کن خداوند لکه ابری بفرستد و بر ما سایه افکند.
جوان گفت: من نزد خدا حسنه ای ندارم تا به خود جرأت درخواست دهم.
راهب گفت: پس من دعا می کنم و تو آمین بگو! جوان پذیرفت.
راهب دعا کرد و جوان آمین گفت. در اسرع وقت ابری بالای سرشان آمد و بر آن دو سایه افکند.
فمشیا تحتها ملیّاً من النهار ثم تفرّقت الجادّة جادتین فأخذ الشّابّ فی واحدة و أخذ الراهب فی واحدة فاذا السحابة فقال الراهب: أنت خیر منّی لک استجیب و لم یستجیب لی فأخبرنی ما قصّتک فأخبره بخبر المرأة فقال: غفر لک ما مضی حیث دخلک الخوف فانظر کیف تکون فیما تستقبل؛(104)
مدتی از روز را در سایه آن ابر رفتند، تا سر دوراهی رسیدند. مسیر راهب از جوان جدا می شد. هر یک راه خود را در پیش گرفتند. اما ابر از پی جوان رفت.
راهب به او گفت: تو از من بهتری! خداوند خواسته تو را اجابت نمود، نه خواسته مرا. قصه خود را برای من بیان کن!
جوان قصه زن را شرح داد. راهب گفت: برای خوف از خدا و بازگشت به سوی او گناهان گذشته ات بخشیده شد. دقت کن که در آینده چگونه خواهی بود؟
جوان آلوده و راهزنی از حالت روحی یک زن با ایمان متنبه شد. در یک لحظه به خود آمد به سوی خدا بازگشت و با دل و زبان توبه کرد. خداوند طبق وعده ای که داده بود، گناهانش را تکفیر نمود و دعایش را به استجابت رساند.