اسکندر و دیو

هنگامی که (اسکندر) ، به عنوان فرماندار کل یونان انتخاب شد ، از همه طبقات برای تبریک نزد او آمدند ، اما (دیوژن ) حکیم معرف نزد او نیامد .

اسکندر خودش به دیدار او رفت ؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع و استغناء و آزاد منشی و قطع طمع از مردم بود .

او در برابر آفتاب دراز کشیده بود ، وقتی احساس کرد که افراد فراوانی ، به طرف او می‌آیند کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می‌آمد خیره کرد ، ولی هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او می‌آمد نگذاشت ، و شعار بی نیازی و بی اعتنایی را همچنان حفظ کرد .

اسکندر به او سلام کرد و گفت : اگر از من تقاضایی داری بگو !

دیوژن گفت : یک تقاضا بیشتر ندارم . من دارم از آفتاب استفاده می‌کنم و تو اکنون جلو آفتاب را گرفته‌ای ، کمی آن طرف تر بایست !

این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند : عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمی‌کند !

اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن حقیر دید ، سخت در اندیشه فرو رفت .

پس از آن که به راه افتاد . به همراهان خود که حکیم را مسخره می‌کردند گفت : به راستی اگر اسکندر نبودم ، دلم می‌خواست دیوژن باشم .[۱۳۹]