حکایت‌بسیار شیرین ✍ تابستان ١٣۶٣ که در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا ، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردم که درحال درو کردن گندم‌هایشان بودند  ❄️ فرمانده‌ی گروهان ، ستوان آسیایی به من گفت : مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندم‌های آن پیرزن را درو کنیم . به او گفتم : چه بهتر از این ! شما بروید گروهان خود را بیاورید تا با آن پیرزن صحبت کنم جلو رفتم . ❄️ پس از سلام و خسته نباشید گفتم : مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا به کمک سربازان گندم‌هایتان را درو کنیم . شما فقط محدوده‌ی زمین خودتان را به ما نشان دهید و دیگر کاری نداشته باشید . پیرزن پس از تشکر و قدردانی گفت : پس من می‌روم برای کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) مقداری هندوانه بیاورم !!  ❄️ ما از ساعت ٩ الی ١١/٣٠ صبح توسط پانصد سرباز تمام گندم‌ها را درو کردیم . بعد از اتمام کار ، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند . من هم از این فرصت استفاده کردم و رفتم کنار پیرزن ، به او گفتم : مادر چرا صبح گفتید می‌روم تا برای کارگران حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هندوانه بیاورم . شما به چه منظور این عبارت را استفاده کردید ؟  ❄️ گفت : دیشب حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) به خوابم آمد و گفت : چرا کارگر نمی‌گیری تا گندمهایت را درو کند ؟ دیگر از تو گذشته این کارهای . طاقت‌فرسا را انجام دهی . من هم به آن حضرت عرض کردم : ای بانو تو می‌دانی تنها پسر و مرد خانواده مابه شهادت رسیده است ودرآمدمان نیز کفاف هزینه کارگر را نمی‌دهد ، پس مجبوریم خودمان این کار را انجام دهیم . بانو فرمودند : غصه نخور ! فردا کارگران از راه خواهند رسید . ❄️ بعد از این جمله از خواب پریدم . امروز هم که شما این پیشنهاد را دادید ، فهمیدم این سربازان ، همان کارگران حضرت می‌باشند پس وظیفه‌ی خود دیدم از آنها پذیرایی کنم   ❄️ بعد از عنوان این مطلب ، ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم : سلام بر تو ای دخت گرامی پیامبر ﷺ فدایت شوم که ما را به کارگری خود قابل دانستی 📔منبع  : کتاب نبرد میمک     راوی : سرگرد مسلم جوادی