نجاری بود که زن زیبایی داشت ...
که پادشاه را مجذوب خود کرده بودپادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار رافردا اعدام کنیدنجار آن شب نتوانست بخوابد .همسر نجار گفت :مانند هر شب بخواب .پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید .صبح صدای پای سربازان را شنید.چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم .با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند.دو سرباز با تعجب گفتند :پادشاه مرده و از تو میخواهیم تابوتی برایش بسازی .چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .فکر زیادی انسان را خسته می کند .درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیر کننده کارهاست ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکنیا خواب می مانییا از زندگی عقبدر هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظررحمت بی کرانش باش
وقتی ابراهیم خلیل الله رو خواستن به آتش بیاندازن فرشتگان نزدش آمدن وخطاب به ابراهیم که بگذارکمکت کنیم ابراهیم گفت کمک میخواهم اما نه از شما تنها امید من به خداست