در سال 1362 در حین عملیات والفجر ۴ در میدان مین بودیم که عراقیها متوجه ما شده و شروع به تیر اندازی کردند با این تیراندازی خیلی از نیروها زخمی شدند ولی ما هم به سمت عراقیها تیر اندازی کردیم و در عین حال پیشروی کردیم و توانستیم عراقیها را به عقب رانده و منطقه را از آنها بگیریم. من و شهید ذوالفقار عبدیان کمک آرپی جی زن بودیم و آقای حسین مداح هم آرپی جی زن ما بود وقتی آقای مداح روی مین رفت و پای وی قطع شد من و شهید عبدیان آرپی جی را برداشتیم و رفتیم بالا و شروع کردیم به درگیری و تیراندازی کردن در همین حال صدای انفجاری آمد که دقیقا متوجه نشدم صدای چی بود و فکر میکنم خمپاره ۶۰ یا نارنجک بود که همان لحظه من به عقب پرت شده و زخمی شدم و دیگرهم متوجه آقای عبدیان نشدم که چه مشکلی برایشان پیش آمد. از شدت درد داشتم به خودم میپیچیدم و از روی تپه غلت خوردم و داخل سنگری افتادم که برای عراقیها بود.
شهید حسین ربانیان که از بستگان نیز بود و مادرم مرا به دستشان سپرده بودند بالای سرم آمد و وقتی دید زخمی شدم خیلی ناراحت شد امدادگر را صدا کرد و امدادگر آمد شکم و پای مرا ببندد ولی چون وضعیت من وخیم و بد بود نمیتوانست راحت باندها را بپیچد بنابراین زخم هایم را به صورت موقت بست تا مرا به عقب برسانند. به دلیل جراحات زیاد و خونریزیهایی که داشتم دائما بیهوش میشدم و باز به هوش میآمدم مدت زیادی به این حالت بیهوشی و به هوش آمدن گذشت و هر وقت چشمم را باز میکردم میدیدم که شهید ربانیان همین جور بالای سرم ایستاده است در نهایت از من خواست که عقب برویم ولی من درد شدیدی داشتم و اصلا نمیتوانستم تکان بخورم شهید ربانیان قبول کرد که برود و بنا شد که صبح بنده را به عقب برسانند با توجه به اینکه درگیری زیاد شده بود ربانیان رفت تا به بچه ها کمک کند و من همین جور در سنگر ماندم و دوباره از هوش رفتم. وقتی نزدیکهای صبح به هوش آمدم دیدم صدای نا آشنایی میآید متوجه شدم که صدای عراقیها است کمی به خودم آمدم و سعی کردم بنشینم و از دریچه کوچکی که در سنگر داشت نگاه کردم دیدم که عراقیها دارند از تپه پایین میآیند و هیچ راهی برای فرار نداشتم که خودم را عقب برسانم. از دریچهای که سمت ایران و به طرف میدان مین بود خواستم بیرون بیایم که دیدم با وضعیت جسمی که دارم اصلا نمیتوانم.
{ ایستاده از سمت چپ برادر حسین مداح و دومین نفر حمیدرضا صباغیان و سومین نفر شهید ذوالفقار عبدیان}
دستم را بالا نبردم و تسلیم نشدم به سرعت تمام مدارکم را از بین بردم که اگر دست عراقیها بیفتم مدارک لو نرود. یک عراقی به سمت سنگر آمد اما متوجه من نشد چون هوا گرگ و میش بود و کاملا روشن نشده بود و من هم در یک گوشهای از سنگر که دید کامل وجود نداشت بودم. این عراقی برای اطمینان خاطر از دریچه سنگر داخل را به رگبار بست، تیرها دقیقا از کنار دست من رد شدند ولی به من نخورد. چند دقیقه که گذشت یک عراقی دیگر آمد و از کنار دریچه که داشت رد میشد مرا دید و من هم هیچ عکس العملی نشان ندادم نه فرار کردم و نه ترسیدم به همین خاطر وی نیز فکر میکرد از نیروهای خودشان هستم و همین جور که داشت دور میزد و به سمت در میآمد گفت: ایرانی یا عراقی و من که دیدم اشتباه گرفته فکر کردم شاید متوجه نشود گفتم: عراقی و وقتی آمد جلوی در و وضعیت و لباس و سن و سال کم مرا دید متوجه شد که ایرانی هستم و در اینجا زخمی و جا ماندم. وقتی متوجه قضیه شد ترسید و سریع عقب پرید و اسلحه خود را درآورد و شروع کرد به داد و بیداد کردن که یک ایرانی اینجا هست با این سرو صدا عراقیها دورتا دور سنگر را گرفتند و من هم متوجه شدم اگر بیرون نیایم نارنجک داخل سنگر میاندازند و یا شاید هم تیر اندازی کنند جلوی در رفتم و وقتی کامل مرا دیدند با سر و وضع زخمی و خون آلود دور و برم را گرفتند و مرا گشتند و البته من هم با غروری که داشتم خیلی زورم میآمد که جلوی عراقیها دستم را بالا ببرم و تسلیم بشوم و اصلا تسلیم نشدم.
چیزی که خودم احساس کردم عراقی که مرا اسیر کرد شیعه بود و دلش نیامد که مرا بکشد و البته آن موقع عراقیها اسیر کم داشتند و به آنها دستور داده بودند که تا جایی که میتوانید اسیر زیاد بگیرید. مرا با همان وضعیت بدی که داشتم بالا نزد فرمانده بردند و فرمانده نیز بیسیم زد و هماهنگ میکرد که اسیر گرفتهاند و ماشین بفرستند و مرا ببرند منتها من فکر میکردم دارد هماهنگ میکند که مرا ببرند و گوشهای بکشند حدود نیم ساعت آنجا بودم و ده پانزده نفر دورم جمع شده بودند و مرا نگاه میکردند که ایرانیها چه شکلی هستند و هر کدام چیزی میگفتند ولی من متوجه نمیشدم.
نیروهای ایرانی که از آن منطقه عقب نشینی کرده بودند دوباره شروع کردند آن منطقه را به گلوله بستن در همان حالی که بودیم متوجه شدم که دور تا دور ما گلولههای توپ و خمپاره میخورد و چند تا از نیروهای عراقی جلوی چشم من زخمی شدند آنجا بود که من فکر کردم الآن اینها تلافیاش را سر من در میآورند اما عراقیها مرا ول کرده و همه داخل سنگر فرار کردند و از آن داخل مرا میپاییدند من هم تکان نخوردم و همان جا ماندم. بعد از نیم ساعت یکی دو نفر آمدند و دست مرا گرفتند و مرا از تپه پایین بردند تا با ماشینی که آمده بود مرا به عقب ببرند. در راه که داشتیم میرفتیم تازه من متوجه شدم که شب گذشته نیروهای ایرانی چه شاهکاری کردند. جنازه عراقیها روی هم ریخته شده بود به گونهای که تیر خورده بودند و از بالای تپه به سمت پایین غلت خورده و چند نفر هم لای درختها گیر کرده بودند و جنازه هایشان همان جا مانده بود. هیچ کس از وضعیت من و جا ماندنم در سنگر عراقیها اطلاع نداشت.
قضیه این بود که نیروهای ایرانی از آنجا عقب نشینی کرده بودند و خود آقای ربانیان که میدانست من کجا هستم شهید شده بود و دیگر کسی خبر نداشت که من آنجا در سنگر بیهوش افتادهام و هر کسی هم که از وضعیت من اطلاع داشت شهید شده بودند به خاطر همین من در سنگر عراقیها جا ماندم.
با ماشینی مرا به عقب منتقل کردند. من از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم دیدم که دورتادور من نیروهای ایرانی هستند که اسیر شده بودند. ما را سوار آیفا کردند و با همان وضعیت جسمانی که داشتم در کف ماشین آیفا که ماشین نظامی خشکی هم هست با درد شدید خوابیده بودم بعد از مدتی طی مسافت افراد سالم و مجروح را از هم جدا کردند و مجروحین را به سمت بیمارستان سلیمانیه بردند آنجا چند روزی ما را نگهداشتند و یک عمل ناقصی روی من انجام دادند ولی دوباره شکم ما عفونت کرد و بعد سه چهار روز به بیمارستان نیروی هوایی عراق فرستادند.
سه ماهی در بیمارستان بودم که البته داستان بیمارستان بودنم خودش خیلی مفصل است که چه بلاهایی سرم آمده بود. از وزن ۶۰ کیلو به وزن زیر ۴۵ کیلو رسیده بودم و مثل یک اسکلت میماندم و به نوعی رفتنی شده بودم. به خاطر عدم توجه و رسیدگی تیم پزشکی بدنم عفونت کرد و تمام بخیههایی که حدود ۱۶-۱۸ بخیه بود دوباره به خاطر عفونت باز شد و یک جوری شده بود که شکمم باز و روده هایم دیده میشد. تمام بچههای اسیری که مجروح بودند همه خوب شدند و رفتند اما من اینقدر حالم بد بود که فقط من و یک نفر دیگر که دو پایش قطع شده بود در بیمارستان ماندیم ولی به صورت معجزه آسایی خوب شدم و بعد از سه ماه مرا به اردوگاه الانبار بردند.
البته شکمم هنوز به حالت کلوستومی بود که سه ماه در اردوگاه ماندم و دوباره مرا به بیمارستان برگرداندند و حالت کلوستومی را رفع کردند و رودهها را دوختند و به اصطلاح بهتر شدم و به اردوگاه برگشتم و از آن به بعد دیگر در اردوگاه ماندم.
شانسی که ما مجروحین آوردیم این بود که در همان بیمارستانی که ما را بردند بلافاصله ده روز نشد که صلیب سرخ آمد و ما را دید و همان جا هم ما جزو اسرای ثبت نام شده شدیم و از این طریق اولین نامه را برای خانواده فرستادم و از وضعیت خودم آنها را مطلع کردم که اسیر هستم.
از آن طرف هم کسی از همرزمان از وضعیت من خبر نداشت و تنها زمانی که روی تپه زخمی شده بودم یکی از دوستان وضعیت مجروحیتم را دیده بود و گمان کرده بودند که من زنده نمیمانم و به خاطر همین قضیه گفته بودند که شهید شدم و خانواده هم به این گمان بودند که شهید شدم و فقط جسدم پیدا نشده و مفقود الاجسد هستم بنابراین برای من مراسم گرفتند و به همراه شهدای دیگر مهدیشهری که ۸ یا ۹ شهید بودند همراه آنان مجلس ختم برپا کردند و حتی برای من جای قبری هم در نظر گرفتند اما تا قبل از چهلم ؛ نامه من به دست خانواده رسید و متوجه شدند که شهید نشدم و اسیر هستم. البته اول خانواده باور نمیکردند که زنده هستم و اسیر شدم تا اینکه وقتی نامه من را میبینند امضای من را میشناسند و باور کردند که اسیر هستم...
( به نقل از آزاده جانباز حمیدرضا صباغیان – برگرفته از روزنامه جمهوری اسلامی)