ایمان

مقدمه

قال الله الحکیم : (یا ایها الذین آمنوا امنوا بالله و رسوله و الکتاب

ای کسانی که (به زبان ) ایمان آورده‌اید (به دل ) بخدا و رسول و کتابش (قرآن ) ایمان آورید)[۱۱۴]

قال رسول الله صلی الله علیه و آله : الایمان عقد بالقلب و نطق باللسان و عمل بالارکان

ایمان (معجونی از) اعتقاد قلبی و گفتنش به زبان و عمل بوسیله جوارح است ) .[۱۱۵]

شرح کوتاه :

مؤ منین در درجات مختلف ایمانی هستند ، ایمان که دارای چهار رکن توکل و تفویض و رضا و تسلیم است اگر کسی دارنده این ارکان باشد صاحب سکینه و آرامش ، و ایمانش مستقر است .

و آنهائی که دارای اعتقادی ضعیف و به زبان مدعی آن هستند و در امتحانات الهی کلمات کفرآمیزی می‌گویند ، و کارهای خلاف انجام می‌دهند ، ایمانشان غیر مستقر است مگر نفرمود : [۱۱۶](خدا دنیا را به دوست و دشمن می‌دهد اما ایمان را به برگزیدگان از خلق خود عنایت می‌کند) لذا عدد اهل ایمان واقعی و کامل در همیشه تاریخ بسیار کم بودند که بردباری وزیر شاه و خرد امیر لشگر آنها بوده است .

حارثه

روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله نماز صبح را با مردم گزارد ، سپس در مسجد نگاهش به جوانی (حارثه بن مالک انصاری ) افتاد که چرت می‌زد و سرش پایین می‌افتاد .

رنگش زرد بود و تنش لاغر و چشمانش به گودی فرو رفته بود . فرمود : حالت چطور است ؟ عرض کرد : مؤ من حقیقی ام .

فرمود : هر چیزی را حقیقتی است ، حقیقت گفتار تو چیست ؟ گفت : یا رسول الله صلی الله علیه و آله به دنیا بی رغبت شده‌ام ، شب را بیدارم و روزهای گرم را (در اثر روزه ) تشنگی می‌کشم ؛ گویا عرش پروردگار را می‌نگرم که برای حساب گسترده گشته ؛ و گویا اهل بهشت را می‌بینم که در میان بهشت یکدیگر را ملاقات می‌کنند ، و ناله اهل دوزخ را در میان دوزخ می‌شنوم !

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : این بنده‌ای است که خدا دلش را نورانی فرموده ؛ بصیرت یافتی ثابت قدم باش .

عرض کرد : یا رسول الله از خدا بخواه که شهادت در رکابت را به من روزی کند ! فرمود : خدایا به حارثه شهادت روزی کن . چند روزی نگذشت که پیامبری لشگری را برای جنگ فرستاد و حارثه را در آن جنگ هم فرستاد . او به میدان جنگ رفت و نه نفر کشت و خود هم (دهمین ) نفر از مسلمانان بود که شربت شهادت نوشید .[۱۱۷]

جوانمردی و ایمان

شاگردان و یاران امام صادق علیه السلام به گرد او حلقه زده بودند . اما از یکی از یارانش پرسید : به چه کسی (فتی ) (جوان ) می‌گویند ؟ او در پاسخ عرض کرد : آن کسی که در سن جوانی است .

فرمود : با اینکه اصحاب کهف در سنین پیری بودند خداوند آنها را به خاطر ایمانی که داشتند با عنوان (جوان ) یاد کرده است در آیه ۱۰ سوره کهف می‌فرماید :

(یاد آور زمانی را که این گروه جوانان به غار پناه بردند)[۱۱۸]

آنگاه در پایان حضرت فرمود :[۱۱۹]

(هرکس به خدا ایمان داشته باشد و تقوا پیشه کند ، جوان (مرد) است . )[۱۲۰]

مراتب ایمان

امام صادق علیه السلام به مرد (سراج ) (زین ساز) که خدمتگزارش بود فرمود : بعضی از مسلمین دارای یک سهم از ایمان و بعضی دارای دو سهم و بعضی سه و بعضی هفت سهم هستند سزاوار نیست بر شخصی که یک سهم از ایمان را داراست بار کنند و وادار کنند آنچه آن کس دو سهم از ایمان را دارد؛ و آنکه دو سهم ایمان دارد سه سهم بر او بار کنند ؟ فرمود : برایت مثالی بزنم ، مردی بود که همسایه‌ای نصرانی داشت و او را به اسلام دعوت نمود او اجابت کرد و مسلمان شد .

چون سحر شد درب خانه اش آمد و در زد ، گفت : کیستی ؟ گفت : من فلانی هستم ، وضو بگیر و لباس بپوش برویم برای نماز پس تازه مسلمان وضو گرفت و لباس پوشید و برای نماز حاضر گشت هر دو نماز بسیار خواندند ، پس از آن نماز صبح خواندند و صبر کردند تا صبح روشن شد .

(نصرانی ) خواست منزل برود آن مرد به او گفت : کجا می‌روی روز کوتاه است و الان ظهر است نماز ظهر بخوانیم .

پس نشست تا نماز ظهر را خواند ، خواست برود گفت : نماز عصر نزدیک است صبر کرد و نماز عصر را خواند ، خواست برود گفت : نماز مغرب را هم بخوان و این وقتش کوتاه است ، پس او را نگه داشت و نماز مغرب را نیز خواند ، باز خواست برود گفت : یک نماز دیگر باقی مانده ، صبر کن نماز عشا را بخوانیم ، پس نماز را خواندند و از یکدیگر جدا شدند .

چون سحر شد (مسلمان نا وارد) درب نصرانی تازه مسلمان را کوبید . گفت : کیستی ؟ خود را معرفی کرد و گفت : وضو بگیر و لباس بپوش ، برویم نماز بگذاریم ! تازه مسلمان گفت :

برای این دینت شخصی را پیدا کن که بیکارتر از من باشد؛ من مردی بینوا و دارای عیال و فرزندانم .

پس حضرت صادق علیه السلام فرمود : او را به نصرانیت بازگردانید و مانند اولش شد (او را در چنین فشاری قرار داد که از دین محکمی بیرونش آورد) .[۱۲۱]

ایمان سعید بن جبیر

(سعید بن جبیر) از ارادتمندان ثابت قدم امام سجاد علیه السلام بود ، و به همین علت حجاج سفاک که قریب بیست سال از طرف بنی امیه و بنی مروان بر شهرهای کوفه و عراق و ایران حکمران بوده و با سنگدلی که داشته حدود (صد و بیست هزار نفر را کشته ) بود که از کشته گان سادات و دوستداران علی علیه السلام از کمیل بن زیاد ، قنبر غلام علی علیه السلام و سعید بن جبیر را می‌توان نام برد .

حجاج که از ایمان و عقیده اش آگاه بود دستور داد او را تعقیب کنند و دستگیر نمایند .

او اول به اصفهان رفت ، حجاج متوجه شد ، و به حکمران اصفهان نوشت او را دستگیر کند . حکمران به وی احترام کرد و گفت : زود از اصفهان به جای امنی بیرون رود . سپس به حوالی قم و بعد به آذربایجان رفت چون توقفش طولانی شد) .

به عراق آمد و در لشگر (عبدالرحمان بن محمد) که بر ضد حجاج قیام کرده بود شرکت جست .

عبدالرحمان شکست خورد و سعید به مکه فرار کرد و به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزید .

در آن زمان (خالد بن عبدالله قصری ) که مردی بی رحم بود از طرف خلیفه ولید بن عبدالملک حاکم مکه بود ولید به خالد نوشت : مردان نامی عراق را که در مکه پنهان شده‌اند دستگیر کن و نزد حجاج بفرست .

حاکم مکه سعید را دستگیر و به کوفه فرستاد . حجاج در شهر واسط نزدیکی بغداد بود و سعید را به نزدش بردند .

حجاج سؤ الاتی از سعید درباره نامش و پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و ابوبکر و عمر و عثمان و . . . کرد حجاج گفت : تو را چگونه به قتل برسانم ؟ فرمود : هر طور امروز مرا بکشی فردای قیامت به همان گونه کیفر می‌بینی .

حجاج گفت : می‌خواهم ترا عفو کنم ؟ فرمود : اگر عفو از جانب خداست می‌خواهم ، ولی از تو نمی‌خواهم .

حجاج به جلاد دستور داد سعید را در جلویش سر ببرد . سعید با اینکه دستهایش از پشت بسته بود این آیه را تلاوت نمود (من روی خود را به سوی کسی گردانیدم که آسمانها و زمین را آفریده ، من به او ایمان دارم و از مشرکان نیستم . )[۱۲۲]

حجاج گفت : روی او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید ، چون چنین کردند این آیه بخواند(هرجا روی بگردانید باز به سوی خداست ) .[۱۲۳]

حجاج گفت : او را به رو بخوابانید ، چون چنین کردند این آیه بخواند (شما را از خاک آفریدیم و به خاک بازگردانیم و بار دیگر از خاک بیرون می‌آوریم . )[۱۲۴]

حجاج گفت : معطل نشوید ، زودتر او را بکشید؛ سعید شهادتین گفت و فرمود : خدایا به حجاج بعد از من مهلت نده تا کی را بکشد ، و جلاد سر سعید (چهل ساله ) را از تن جدا کرد .

بعد از شهادت این مظهر کامل ایمان ، حال حجاج دگرگون و دچار اختلال حواس گردید و پانزده شب بیشتر زنده نبود . و هنگام مرگ گاهی بی هوش و زمانی به هوش می‌آمد و پی در پی می‌گفت : مرا با سعید بن جبیر چکار بود ؟[۱۲۵]

سلمان فارسی

برای ایمان ده درجه است و (سلمان فارسی ) در درجه دهم ایمان قرار داشت ؛ و عالم به غیب و منایا (تعبیر خواب ) و بلایا و علم انساب بوده و از تحفه‌ای بهشتی در دنیا میل کرده بود پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : هر وقت جبرئیل نازل می‌شد از جانب خدا می‌فرمود : سلام مرا به سلمان برسان .

برای ذکر نمونه از مقام ایمانی کمالات او از دیدار ابوذر از سلمان نقل می‌کنیم : وقتی جناب (ابوذر) بر سلمان وارد شد ، در حالی که دیگی روی آتش گذاشته بود ، ساعتی باهم نشستند و حدیث می‌کردند؛ ناگاه دیگ از روی سه پایه غلطید و سرنگون شد و چیزی از آن نریخت .

سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت ، و باز زمانی نگذشت که دوباره سرنگون شد و چیزی از آن نریخت ، دیگر باره سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت .

ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بیرون شد و به فکر بود که در راه امیرالمؤ منین علیه السلام را ملاقات کرد و حکایت دیگ را نقل کرد .

حضرت فرمود : ای ابوذر اگر سلمان خبر دهد ترا به آنچه می‌داند ، هر آینه خواهی گفت : (رحم الله قالت سلمان : خدا قاتل سلمان را رحمت کند) ای ابوذر سلمان باب الله در زمین است ، هر که معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هر که انکار او کند کافر است ، سلمان از ما اهل بیت علیه السلام است .[۱۲۶]