حکایت ناشنوایی
خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به
دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او
صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار
را حدس بزند.
پس
در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او
می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است .
من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا
یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او
هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را
شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد
ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید
حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم.
ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر !
زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت
عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از
عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که
این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت
بی نظیر کم نشد.
مولانا
در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به
شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم
رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.