مردی از اولیای الهی، در بیابانی
گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که
قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون
دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب
کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.پس
از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه
بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه
هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:ای
بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی.
اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب
دادم!
تنها امید و تکیهگاهت رو فراموش نکن ...