یک ناخدای تحصیل کرده و یک خدمه پیر بیسواد در یک کشتی با هم کار می کردند.پیرمرد هر شب به کابین ناخدا می رفت و به حرفهای او گوش می داد.یک روز ناخدا از پیرمرد پرسید:آیا درس زمین شناسی خوانده است؟پیرمرد گفت:نهناخدا گفت:پس تو یک چهارم عمر خود را از دست داده ای.پیرمرد خداحافظی کرد و در حالی که به اتاق خود می رفت با خودش به این فکر می کرد که ناخدا فرد تحصیلکرده ایست و حتماً چیزی که در مورد آن صحبت می کند واقعیست.پس من یک چهارم عمرم را از دست داده ام.شب بعد ناخدا از او پرسید:در مورد علم هواشناسی چیزی می دانی؟پیرمرد گفت:نهناخدا گفت:پس تو نیمی از عمر خود را از دست داده ای.پیرمرد ناراحت شد و دوباره با همان افکار به اتاق برای خواب رفت.شب بعد باز ناخدا از او پرسید:آیا در مورد علم دریا شناسی چیزی می دانی؟پیرمرد گفت:نهناخدا گفت:پس تو سه چهارم عمر خود را از دست داده ای.پیرمرد آن شب را نیز ناراحت به اتاق خود برگشت.ولی صبح زود به سراغ کابین ناخدا رفت و از او پرسید:در مورد علم شناشناسی چیزی می دانی؟ناخدا گفت:نه!شناشناسی؟پیرمرد گفت:بله.پس تو تمام عمر خود را از دست داده ای،چون کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است.خداحافظ...