که پدرم توش رزهای قرمزِ خوش عطر و بویی کاشته بود!
هروقت که از مدرسه برمیگشتم اول بو میکشیدمشون بعد میرفتم خونه!
وقتی بو میکردیشون مست میشدی!
خیلی مراقبشون بودم انگار جزئی از خانوادمون بودن!
حتی تعدادشون دستم بود و اگه یکیشون کم میشد میفهمیدم!
شاید مسخره بود نمیدونم!
اما هربار که کسی گل هامونُ پر پر میکرد دلم آتیش میگرفت!
میرفتم تو اتاقم و کلی به حالشون گریه میکردم،
دلم میسوخت واسه اون شاخه هایی که میشکست و گل هایی که بی خودی پر پر میشدن!
بابا همیشه دلداریم میداد
میگفت: آنقدر حساس نباش دختر!
توچه اشک بریزی چه نریزی بالاخره یکی پیدا میشه که دور از چشمت اونارو پر پر کنه...
ولی تو گوشم نمیرفت که نمیرفت!
هر روز بعد از تعطیل شدنِ مدارس دمِ حیاطمون وامیستادم
تا همه ی بچه ها برن خونشون و کسی به گل هام دست نزنه!
اما بابا راست میگفت
همیشه که نمیتونستم مراقبشون باشم
بالاخره یکی پیدا میشد که گلا مو پر پر کنه!
آنقدر بخاطرشون غصه میخوردم
که بابا دیگه توی باغچمون گلی نکاشت تا من اذیت نشم!
دیروز شنیدم که بابا به مامان میگفت
این دختر چش شده!
چرا از اتاقش نمیاد بیرون!
یک دختر تو این سن و سال باید پر نشاط باشه،
پر انرژی باشه...
اما این دختر چرا آنقدر پژمردست!
تو دلم گفتم باباجون:
درسته مراقبم بودی،
درسته هوامو داشتی،
درسته مراقب بودی کسی نرنجونتم
و اذیتم نکنه!
اما به قولِ خودت همیشه یکی پیدا میشه
که بدونِ اینکه متوجه بشی،
دور از چشمت،
گلتو پر پر کنه...!
.
پرپر نکنیم نه دلی را نه گلی را
@dastannhaykotah