گروهی
راهزن در بیابان دنبال مسافر می گشتند تا او را غارت کنند ، ناگهان مسافری
دیدند ، به جانب او تاختند و گفتند : هرچه داری به ما بده ، گفت : تمام
دارایی من هشتاد دینار است که چهل دینار آن را بدهکارم ، با بقیه آن هم
باید تأمین معیشت کنم تا به وطن برسم .
رییس راهزنان گفت : رهایش کنید ، پیداست آدم بدبختی است و پول جز آنچه که می گوید ندارد .
راهزنان
در کمین مردم نشستند ، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهی خود را پرداخت و
برگشت ، دوباره در میان راه دچار راهزنان شد ، گفتند : هرچه داری بده وگرنه
تو را می کشیم ، گفت : مرا هشتاد دینار بود ، چهل دینار بابت بدهی
پرداختم ، بقیه اش برای مخارج زندگی مانده ، به دستور رییس راهزنان او را گشتند ، در جستجوی لباس و بار او جز چهل دینار ندیدند !
رییس راهزنان گفت : حقیقتش را برای من بگو ، چگونه در برخورد با این همه خطر جز سخن به حقیقت نگفتی و از راستگویی امتناع ننمودی ؟
گفت : در کودکی به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستی نگویم و دامن به دروغ آلوده نسازم !
راهزنان
قاه قاه خندیدند ولی رییس دزدان آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت
قول دادی دروغ نگویی و این گونه پای بند قولت هستی ، ولی من پای بند قول
خدا نباشم که از ما قول گرفته گناه نکنیم ، آنگاه فریاد زد : خدایا ! از
این به بعد به قولم عمل می کنم ؛ توبه ، توبه !
کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ