فرزند ایشان نقل می کنند:
« شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بودیم.
پدرم فرمودند: تا به بالای بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب
را پوشانده بود، چیزی ندیدم و فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها هرگز
ممکن نیست.
با عتاب فرمودند:
« بی عرضه چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟ »
گفتم: پدرجان من کی ام که به ابر دستور دهم؟
فرمودند:
« بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند. »
ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند گفتم:
« ابرها متفرق شوید »
لحظه هایی نگذشته بود که افق را بدون ابر یافتم و هلال
ماه شوال را آشکارا دیدم و پدرم را از رؤیت ماه آگاه ساختم( رحمة الله علیه
).
طیّ الارض برای دفع خطر
فرزند ایشان نقل می کنند:
« هنگامی که ارتش روسیه خراسان را در اشغال خود داشت، ما در خارج شهر مشهد
« نخودک» خانه داشتیم و مرحوم پدرم هفته ای دو روز برای انجام حوائج مردم و
امور دیگر به شهر می آمدند.
یکروز عصر که از شهر خارج می شدیم، احساس ناامنی
کردم و به پدرم عرض کردم: چرا با وجود این هرج و مرج، تا نزدیک غروب در شهر
مانده اید؟ فرمودند:
« برای اصلاح کار علویه ای اجباراً توقف کردم. »
گفتم: راه خطرناک است و سه کیلومتر راه ما در میان کوچه باغهای خلوت، امنیتی
ندارد و اراذل و اوباش شبها در اینگونه طرق، مزاحم مردم می شوند. پدرم در آن
اواخر، بر اثر کهولت بر الاغی سوار می شدند و رفت و آمد می کردند.
آنروز هم
بر مرکب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند:
« تو هم ردیف من بر الاغ سوار شو. »
عرض کردم: پدر جان این الاغ ضعیف است و شما را هم به زحمت حمل می کند وانگهی
شخصی نیز لازم است که دائماً آن را از دنبال براند.
فرمودند: « تو سوار شو من دستور می دهم تند برود. »
اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شدیم که مؤذن تکبیر می گفت.
در این وقت از من
پرسیدند :
« فلان کس را ملاقات کردی؟ »
گفتم: آری.
ناگهان و با حیرت دیدم که سر الاغ به در منزل مسکونی ما رسیده و
مؤذن مشغول گفتن تکبیر است.
در صورتی که برای رسیدن به خانه، لازم بود از پیچ
چند کوچه باغ می گذشتیم و پس از عبور از دهی که سر راهمان قرار داشت، به قلعه
نخـودک که در آنجا خانه داشتیم، می رسیدیم، با شگفتی پرسیدم: پدرجان چگونه شد
که ما ظرف چند لحظه به اینجا رسیدیم؟
فرمودند: کاری نداشته باش، تو دوست
داشتی زودتر به خانه مراجعت کنیم و مقصودت حاصل شد.
باز متعجبم که پس از ورود
به خانه چه شد که حادثه را بکلی فراموش کردم تا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به
خاطرم آمد.