هو الرحمن الرحیم
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان نزدیک چادر فرماندهی بود
در چادر بودم که از بیرون کسی مرا به اسم صدا زد
بیرون که آمدم آقا مهدی را جلوی چادر تدارکات بهداری دیدم
سرِ گونی نان خورد را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای خرده نان ها را می گشت
تا آخر قصه را خواندم
در چادر بودم که از بیرون کسی مرا به اسم صدا زد
بیرون که آمدم آقا مهدی را جلوی چادر تدارکات بهداری دیدم
سرِ گونی نان خورد را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای خرده نان ها را می گشت
تا آخر قصه را خواندم
سلام کردم
جواب سلامم را داد و تکیه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت :
جواب سلامم را داد و تکیه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت :
_ برادر رحمان ! این نان را می توان خورد ؟
_ بله آقا مهدی ، می شود
دوباره دست در گونی کرد و تکیه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد ؛
_ این را چطور ؟
من سرم را پایین انداختم ، چه جوابی می توانستم دهم ؟
آقا مهدی ادامه داد :
الله بنده سی پس چرا کفران نعمت می کنید ؟!
هیچ می دانی که این نان ها با چه مصیبتی از پشت جبهه ها به اینجا می رسد ؟!
هیچ می دانی هزینه هر نان از پشت جبهه به اینجا لااقل ده تومان است ؟!
چه جوابی دارید به خدا بدهید ؟
الله بنده سی پس چرا کفران نعمت می کنید ؟!
هیچ می دانی که این نان ها با چه مصیبتی از پشت جبهه ها به اینجا می رسد ؟!
هیچ می دانی هزینه هر نان از پشت جبهه به اینجا لااقل ده تومان است ؟!
چه جوابی دارید به خدا بدهید ؟
شهید مهدی باکری
کتاب ۱۴ سردار شهید ، احمد امامی راد ، انتشارات حدیث نینوا ، ص ۲۶