:interrobang:شهیدمحمدحسین یوسف اللهی کیست که سردار سلیمانی وصیت کرد کنار ا‌و دفن شود؟
:tulip::tulip:
:sparkle:چندخاطره ازعارف بزرگوار شهید محمّدحسین یوسف الهی:beginner:

:small_blue_diamond::red_circle:شهید یوسف الهی به من گفت:
در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت میشود بنویس
بعد خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.
نیمه شب خوابم برد( فقط ۲۵ دقیقه)
من برای این فاصلة زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم
وقتی شهید یوسف الهی آمد، بی مقدّمه به من خیره شد وگفت: شهادتت به تاخیر افتاد
با تعجّب به او را نگاه میکردم که گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟
اگر مینوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود
در آن شب و در آنجا هیچ کس جز خدا همراه من نبود....
:small_blue_diamond::red_circle:با مجروح شدن پسرم محمّد حسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم نمیدانستم درکدام اتاق هست.
درحال عبور ازسالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا
وارد اتاق شدم، دیدم به خاطر مجروح شدن هردو چشمش بسته است.
بعداز کمی صحبت گفتم:مادر!
چطور مراباچشمان بسته مرا دیدی؟!
امّا هرچه اصرار کردم، بحث راعوض کرد...
:books:نخل های سوخته


.....

اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه های جنوب برای من، حسین، پسر غلامحسین آفریده شده برای جنگ و تا جنگ هست. و من زنده ام، توی جبهه ها می مانم.
نوید شاهد کرمان، شهید محمد حسین یوسف الهی سال 1340 در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد. محیط خانواده کاملا فرهنگی بود و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند.
خاطرات ناب از سردار شهید محمد حسین یوسف الهی ( 4 تیر منتشر شود)
 
علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود. 
آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بیمارستان لبافی نژاد تهران به شهادت رسید.
 
خاطرات ناب شهید یوسف الهی را مرور می کنیم:
 
***برای اولین بار همراه بچه های اطلاعات رفتم شناسایی. موقع برگشت وقتی به خط خودی نزدیک شدیم. دیدم همه ی بچه ها افتادند روی زمین، سجده کردند و بعد دو رکعت نماز خواندند.
محمد حسین که متوجه شد تعجب کرده ام گفت: بچه ها سجده شکر به جای می آورند... این کار هر شب اوناست هواپیماهای عراقی مقر اطلاعات عملیات را بمباران کردند وچند نفر از بچه های اطلاعات زخمی شدند. محمد حسین می خواست همراه زخمی ها برود و کمکشان کند. رو کردم بهش و گفتم: حسین تو به منطقه آشنا تری، همین جا بمان و عقب نرو. گفت: قرار نیست ما تکلیفمان را فقط یک جا انجام دهیم. تکلیف برای من نه زمان می شناسد ونه مکان و الان از همه چیز واجب تر انتقال این بچه ها به عقب است.
 
***برای درمان عوارض شیمیایی رفت به آلمان. آنجا یکی از دوستان دوران تحقیق را دید. رو کرد به حسین و گفت: تو به اندازه ی کافی جنگیده ای و تکلیف را انجام داده ای. همین بمان و... حسین در جوابش گفت:«اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه های جنوب برای من، حسین، پسر غلامحسین آفریده شده برای جنگ و تا جنگ هست. و من زنده ام، توی جبهه ها می مانم.
 
***اورکت را انداخته بودم روی شانه ام. می خواستم به ملاقات یکی از روحانیون بروم که دست هایم را دراز کردم توی آستین های اورکت و آن را منظم کردم. محمد حسین که داشت کنارم راه می رفت و حرکات من را می دید، گفت: برگردیم. این کارت خالصانه نیست»
«وقتی نماز می خواندی اورکت روی شانه ات بود اما حالا که می خواهی بروی ملاقات، آن را درست می پوشی و مرتب می کنی.»
 
***سه روز با هم هم سفر بودیم. در تمام این مدت هر جا که برای نماز توقف کردیم، محمد حسین می ایستاد کنار مهرهای نماز و یکی یکی مهره ها را بر می داشت و با دقت نگاه می کرد. می خواستم بفهم برای چه این کار را انجام می دهد، تا اینکه یک بار ایستاد به نماز، مهرش را برداشتم. سبز رنگ بود و بوی عجیبی داشت. تربت کربلا بود.
هر چه اصرار می کردیم به عضویت سپاه در نمی آمد و پاسدار رسمی نمی شد. می گفت:«اگر من شهید شوم و روی سنگ قبرم بنویسند «پاسدار» روز قیامت جلویتان را می گیرم. من بسیجی ام.»
 
***نمی دانستم توی کدام اتاق است. توی بیمارستان دنبالش می گشتم. از جلوی اتاقش که رد شدم صدا زد:« مادر... اینجا هستم، بیا اینجا» رفتم توی اتاق، دیدم خوابیده و روی چشم اش را بسته است. اصرار کردم بگوید از کجا و چه طور فهمیده من آمده ام. گفت: «کار خاصی نمی کنم. فقط وقتی می خوابم سعی می کنم مثل آدم بخوابم.»
 
***بعد از شهادت محمد حسین، خواب دیدم یک نفر دارد روضه می خواند. حسین را دیدم، بغلش کردم و زدم زیر گریه. سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم« حسین آقا رفتی و ما را تنها گذاشتی؟»
سرم را روی شانه اش بلند کرد و گفت:«نگران نباش من با شما هستم. من با شما هستم.»
 
منبع: شمیم عشق