- بسمه تعالی
- از پیروزی انقلاب اسلامی برخی از شهرها و اغلب روستاهای استان کردستان به اشغال ضدانقلاب درآمد.با یک دوره کوتاه آموزش نظامی در پادگان امام حسین ع تهران رهسپار کردستان شدیم.با رعایت اصول حفاظتی و با تامین امنیت جاده ها وارد شهر بانه و در مدرسته مستقرشدیم .پس از چند روز وعده فرماندهان محقق شد و بعد از نماز مغرب و عشا به ستون یک حرکت کردیم.با استتار و اختفا قبل از سپیده صبح به منطقهای رسیدیم که فقط کورسویی از برخی خانههای گلی روستا دیده میشد.یک گروه ۲۲ نفره به فرماندهی یک افسر جوان ترک زبان مامور پاکسازی روستاها شدیم.منطقه با ارتفاعات عمدی محصور و توسط یک رودخانه نسبتا پرآبی به دو قسمت تقسیم شده بود .قبل از طلوع آفتاب بود که از درهای سرازیر و به رودخانه رسیدیم.
- در سکوتی مرگبار و با سختی از رودخانه عبود کردیم.در دقابق اولیه عملیات روستاهای قوز و دان قوز محاصره و مزدوران کومله و دموکرات در میان آتش ژ۳ بچه های بسیجی از روستا پا به فرار گذاشتند.این دو روستا پاکسازی و به سمت روستای ساوه چی حرکت کردیم.گفتن راز ماندگاری نام این سه روستا در ذهن بعد از بیش از ۳۵ سال خالی از لطف نیست.
- بعد از پاکسازی روستاهای قوز و دن قوز ،جوان پاک و مخلص بسیجی ابوالقاسم دهرویه از ناحیه پشت و دقیقا زیر کتف گلوله خورد و افسر ترک زبان ما به کلی به هم ریخت و با بی سیم به مافوق خود گزارش میداد که ما روستاهای قوز و دن قوز را آزاد کردیم و چون قاف قوز را با گاف تلفظ میکرد برایمان جذاب بود و جذابتر اینکه فرمانده مافوق با عصبانیت و مکرر با همان لهجه ترکی داد میزد قوز آزاد شده .قوز را رها کنید. شما به سمت ساوه چی حرکت کنید .قوز را رها کنید .قوز به قبر پدرشون شما به سمت ساوه چی حرکت کنید!!!
- با شدت گرفتن تیراندازی های متقابل فرمانده جوان احساس کردند که در محاصره قرار گرفته و مرتب درخواست کمکی و هلیکوپتر میکرد .در میان جمع بسیجیان جوانی بود به نام فرهاد که تحرک و هدایت نیروها را عملا به دست گرفته بود .به نیروها روحیه میداد نیروهای بسیجی را آرایش میداد و بالاخره پشت صخرهای مستقر کرد.بالاخره پس از ۳ الی ۴ ساعت و با رسیدن نیروهای کمکی و آزادسازی روستای ساوه چی محاصره شکسته شد و نیروها به مقر اصلی برگشتند و من ماندم و فرهاد وتنها مجروح عملیات ،ابوالقاسم دهرویه.
- با تدبیر و مدیریت فرهاد با دولبه تنه درخت پل موقتی روی رودخانه زدیم و به سختی مجروح را به سمت تو حرکت دادیم .وقتی مجروح را روی چمن گذاشتیم نفسهای آخرش را با سلام به سیدالشهدا ع و آقا امام زمان عج معطر میکرد و لحظهای بعد و تا رسیدن آمبولانس با شنیدن خبر شهادت ابوالقاسم بچههای بسیجی دور شهید حلقه زده بودند و از سجایای اخلاقی شهید خاطراتی را نقل میکردند .پیکر مطهر شهید را به آمبولانس منتقل کردیم.درمیان گریه وداع بسیجیان باران بوسه بود که به سر و صورت و پیشانی فرهاد میبارید.همگی آزادی خودشان را مدیون مدیریت و درایت ایشان میدانستند.فرهاد معصومیان را سالهای بعد با لباس مقدس سپاهی میدیدیم. به رسم روزهای پسا از انقلاب که سهراب ربانیان نامش را بهحسین و اسفندیار نامش را به عباس و آغاسی سعیدی نامش را به مجتبی و فرهاد هم نامش را به محمدرضا معصومیان تغییر دادند .محمدرضا در سال ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی شرکت و مفقود و تاکنون هنوز خبری از پیکر شهید به دست نیامده و خانواده شهید معصومیان هنوز در حسرت این خبر چشمشان به در مانده است.
- خاطره ای از علی اکبر عاطفیان همرزم شهید (فرهاد) معصومیان