سه نفر در غار
پیامبر
صلى الله علیه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائیل با یکدیگر هم سفر شدند و
به مقصدى روان شدند. در بین راه بارى ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را
پناهنده به غارى نمودند.
ناگهان سنگى درب غار را گرفت و روز را بر آنان
چون شب ، ظلمانى ساخت . راهى جز آنکه به سوى خدا روند نداشتند. یکى از آنان
گفت خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم ، باشد که نجات
یابیم ، و هر سه نفر این طرح را قبول کردند.
یکى از آنان گفت :
پروردگارا تو خود مى دانى که من دختر عمویى داشتم که در کمال زیبائى بود،
شیفته و شیداى او بودم ، تا آنکه در موضعى تنها او را یافتم ، به او در
آویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دختر عمو سخن آغاز کرد و گفت : اى پسر
عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به این سخن پاى بر هواى نفس
گذاردم و از آن کار دست کشیدم ، خدایا اگر این کار از روى اخلاص نموده ام و
جز رضاى تو منظورى نداشتم ،این جمع را از غم و هلاکت نجات ده ناگاه دیدند
آن سنگ مقدارى دور شد و فضاى غار کمى روشن گردید.
دومى گفت : خدایا تو
مى دانى که من پدر و مادرى سالخورده داشتم ، که از پیرى قامتشان خمیده بود،
و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبى نزدشان آمدم که خوراک نزد آنان
بگذارم و برگردم ، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراک بر دست گرفته
نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده شوند.
پروردگارا
اگر این کار محض رضاى تو انجام دادم ، در بسته به روى ما بگشا و ما را
رهائى ده ؛ در این هنگام مقدارى دیگر سنگ به کنار رفت سومى عرض کرد: اى
داناى هر نهان و آشکارا، تو خود مى دانى که من کارگرى داشتم ؛ چون مدتش
تمام شد مزد وى را دادم ، و او راضى نشد و و بیش از آن اندازه طلب مزد مى
کرد، و از نزدم برفت .
من آن وجه را گوسفندى خریدارى کرم و جداگانه
محافظت مى نمودم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد
خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم . آن گمان کرد که او را مسخره
مى کنم ؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت .
پروردگارا اگر این کار را
براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده ، ما را از این گرفتارى
نجات بده . در این وقت تمام سنگ به کنارى رفت و هر سه با دلى مملو از شادى
از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.